تاریخ فرهنگی ایران مدرن
پروژه تاریخ فرهنگی به بررسی گسترده فرهنگ ایران در قرن بیستم اختصاص دارد و در آن، فرهنگ معاصر ایران، عمدتا از خلال یازده ورودی، مطالعه و ارائه خواهد شد. این یازده مدخل برای گردآوری داده‌ها و پژوهش بر آن‌ها پیش بینی شده اند و عبارتند از: شخصیت ها (کنشگران)، نهادها، آثار، فرآیندها، رویدادها، زمان، مکان، اشیاء، مفاهیم، اسناد و سایر.

مکان سوم: درباره ی مستند «تهران من»

نویسنده: زهرا بلوکی

رضا بهرامی نژاد، ۴۷ دقیقه، ۱۳۹۰؛ از مجموعه ی «شهر من» به تهیه کنندگی سعید رشتیان و پیروز کلانتری.

خلاصه: مستندی درباره ی رابطه ی میان راوی با دو شهر بندرانزلی و تهران که از خلال روایت بخشی از زندگی خودش در کنار روابط دوستانه اش که آن ها هم هر کدام رابطه ی خاصی با زادگاهشان دارند؛ اتفاق می افتد.
یک توضیح: چند وقت پیش مستندی دیدم از آقای “رضا بهرامی نژاد” با نام “تهران من”، کاری که به بیان آقای پیروز کلانتری (تهیه کننده ی کار در کنار آقای سعید رشتیان) یک کار نهایی و تمام نشده نیست اما چنان پیوندی با من برقرار کرد که نشد درباره اش ننویسم. یادداشتی در ادامه ی فکرها و نوشته هایم درباره ی شهروندانی سرگردان از پس مهاجرت؛ ساکن نشدن و قرار نگرفتن در هیچ یک از شهرهای مبدأ و مقصد. با آقای بهرامی نژاد تماس گرفتم، ایشان متذکر شدند که این فیلم ناتمام است و بالاخره یک روز باید برای تمام کردن آن فرصتی قائل شوند که هنوز میسر نشده است. فیلمی که مانند خود رابطه با تهران همچنان سردرگم است. مستندی که از جریان یک زندگی واقعی برآمده و تا به مقصد نرسیدن خود زندگی در فرم و محتوا احساس تعلیق می کند…

یادداشت اولم درباره ی “مکان سوم” عبارت بود از توضیحی کوتاه پیرامون مفاهیم “سکونت”، “تعلق خاطر” و نیز تا حدی “آرمان شهر” که همگی در رابطه ی میان یک شهروند لاهیجانی-تهرانی با شهر معنا شده بودند. جایی به نام سفر که بیش از آن که به سفر، به عنوان یک اتفاق و مکان بیرونی واقع شده میان یک مبدأ و مقصد اشاره کند؛ مقصودش را در نوعی تجربه ی ذهنی از سفر می جوید. سفر به عنوان نوعی تجربه ی حضور در نه این جا و نه آن جا، مسلکی همیشگی برای شخصی که نمی تواند شهروند یکی از دو شهر تهران یا لاهیجان باشد.[۱]

این یادداشت نیز، به عنوان ادامه ای از نوشته ی مذکور درباره ی نوع به خصوصی از رابطه ی شهروند با شهر است که در مستند رضا بهرامی نژاد برای شخص ایشان اتفاق می افتد. رضا و همسرش با ایده ی «پایتخت ها برای هنرمندان ضروری اند.» (به نقل از فلینی ، اواخر دقیقه ی ۲ ام از مستند تهران من) در بیست و چند سالگی از بندرانزلی به تهران مهاجرت کرده است اما خودش معتقد است که تهران شهر او نشده و از وقتی به پایتخت آمده نتوانسته خودش را در حرفه اش پیدا کند. او می گوید: «دور شدن از شهر جادویی و مادریم، رمز و راز کار کردن رو از من گرفت. من دیگه نمی تونم فیلم بسازم.» (دقیقه ی ۳ و ۵۷ ثانیه، همان)

او که در تهران ساکن شده، هنوز شهروندی پایتخت را ندارد و در آخرین روزهای سال ۱۳۸۹ تمام تلاشش این است که پیش از عید، یک عکس از تهران بگیرد. عکسی که قرار است او را با شهر آشتی بدهد و در جریان هر روزه ی شهر، جایی برایش قائل شود. «می خوام برای شروع سال جدید و این دهه ی جدید از شرّ تمام تعلیقی خلاص بشم که همراه میلیون ها تن دیگه نفسش می کشیم. می خوام از این حس تنهایی بزنم بیرون و یه شهروند مفید و فعال باشم. این که بتونم تمام و کمال و از ته دل، قصه ی یکی از آدمای این شهر و تعریف کنم. شهری که مهاجران ساختنش، شهری که بهش مهاجرت کردم، شهری که ما رو هیچ می دونه و داستان زندگی مونو می بلعه.» (دقیقه ی ۲ و ۱۴ ثانیه تا دقیقه ی ۲ و ۳۴ ثانیه، همان)

در این مستند رابطه ی راوی با تهران، رابطه ای سرشار از گسست و انزوا است. او که برای کار و زندگی بهتر در ارتباط با هنر به پایتخت آمده است حالا سئوالش این است که آیا هنرمندان هم برای پایتخت ضروری اند؟ (دقیقه ی ۳ و ۴۵ ثانیه، همان) «من برای بلند پروازیام به تهران اومدم اما این شهر همیشه می تونسته من و از لحاظ احساسی فلج کنه.» (دقیقه ی ۳ و ۵۷ ثانیه، همان) شهری که او را هیچ انگاشته و رویاهایش را بلعیده است.

بنابراین در همان دقایق ابتدایی فیلم، یکی از سئوالات احتمالی مخاطب از راوی این است که چرا به انزلی برنمی گردد؟ حالا که تهران شهر تو نمی شود به خانه ات برو و زندگی ات را آن جا از سر بگیر. سئوال یا پیشنهادی که شاید در یک نگاه، بهتر و آسان تر از کنار آمدن با شهری باشد که تو را نمی پذیرد. مهاجر اما خوب می داند که گذشتن از بعضی مسیرها و وارد شدن به برخی مرحله ها، امکان بازگشت به وضعیت گذشته را از فردِ صاحب تجربه سلب می کند؛ چرا که برخی تجربه ها از آدمی، آدمی دیگر می سازند.

باید قبول کنیم که مهاجر، در اولین تصورش از “شهرِ دیگر” که همان شهرِ بهتر است، شهری که پایتخت نام گرفته و برای هنرمندان ضروری فرض شده از وطن خود گسسته است. بر همین اساس است که او مهاجرت می کند و سپس، پس از ناکامی در پیوند خوردن با شهرِ جدید، از سر دلتنگی به جایی بازمی گردد که از آن آمده است. قصه ی هولناک همین جا اتفاق می افتد. حالا او در شهری است که دیگر در آن خانه و شغلی ندارد. وضعیت او نسبت به همه چیز، موقتی است. به تدریج نوعی بی قراری در او شدت می گیرد و او را به بازگشت فرا می خواند.

«این و می دونم که دیگه اون شور و حال واقعی روزهای قبل از رفتن برنمی گردن. حالا من این جا بیش تر یه توریستم. به رفقام سر می زنم و تنها کاری که می تونم بکنم اینه که کار و بارشونو تماشا کنم. این جا من یه تماشاچی ام.» (دقیقه ی ۶ و ۳۸ ثانیه تا دقیقه ی ۶ و ۵۲ ثانیه، همان) به این ترتیب، شهر اولیه (بندر انزلی) در معنای وطن بودنش، از دست می رود و شهر دوم(تهران) برای بار دیگر، امکان بیش تری برای وطن شدن در خود می یابد. هرچند، مسئله ی رضا با تهران هنوز برجای خود باقی است: «جایی که نشه زندگی کرد، فیلمم نمی شه ساخت.» (دقیقه ی ۱۰ و ۱۸ ثانیه، همان) اما با این وجود او می گوید که پس از بازگشت دوباره به تهران، آرشیو عکس هایش را مرور کرده و به این نتیجه رسیده که دیگر انزلی را مانند گذشته نمی بیند. شهری که از شدن کهنگی و تخریب و فرسودگی انگار شیرازه اش از هم پاشیده است. (دقیقه ی ۴۳ و ۸ ثانیه، همان)

با منتفی شدن امکان بازگشت به انزلی، تهران، تنها گزینه ی ممکن برای کار و زندگی به نظر می رسد. «خوب یا بد، من بد و خوب این شهر رو پذیرفتم. حالا دیگه حتی اگه بخوامم نمی تونم برگردم توی شهر مادریم زندگی کنم. انگار این یه جور تبعید خود خواسته است. من و این شهر پذیرفتم که کنار هم باشیم. اون می دونه که من چاره ای جز این ندارم و منم می دونم که اون عاجزتر از منه.» (دقیقه ی ۴۴ و ۳۸ ثانیه تا دقیقه ی ۴۴ و ۵۸ ثانیه، همان)

در تمام مدت لحظاتی از این دست در فیلم، برای من این سئوال پیش می آمد که این چه جور رابطه ای است که یک شهروند می تواند با یک شهر برقرار کند؟ رابطه ای از سر استیصال، زندگی کردن نه “در شهر” که “کنار شهر”، زخم بودن و بخشی از زخم شهر بودن. بهرامی نژاد، تقریباً پس از همین جملات اخیر نقل شده در گیومه ، فیلمش را تمام می کند. مستندی که علاوه بر داستان راوی، علی باغبان مجسمه ساز را به ما نشان می دهد که چطور از انزلی رمیده و به روسیه می رود تا شاید آن جا امکان رشد و کار و زندگی را بیابد. آروین را معرفی می کند که در انزلی، گروه کاسپینو را راه انداخته تا شاید بتواند همراه دیگر اعضا، حال و هوای فرهنگی-هنری شهر را زنده کند. سیامک را جلوی دوربین می نشاند که انزلی برایش دارد تمام می شود و می خواهد هر جایی غیر از آن جا زندگی کند.

در واقع، برای من این فیلم، داستانِ “داستان های مهاجرت” است. در نیمه ی دقیقه ی ۲۴ ام فیلم، راوی چیزی می گوید که به خودش مشغولم می کند: «برای من (مهاجرت) از این جهت وسوسه کننده بود چون توی تهران هنوزم زندگی برام سخت بود. فکر می کردم اگه تهران شهر من نمی شه، پس چرا شهرهای دیگه رو امتحان نکنم؟» (دقیقه ی ۲۴ و ۳۲۹ ثانیه تا ۲۴ و ۴۱ ثانیه، همان) این حرفی است که خیلی در طول فیلم شکافته نمی شود و پر و بال نمی گیرد اما مرا بیش از راضی شدن راوی به یک زندگی از سر ناچاری در تهران، دلخوش می کند. فارغ از این که آیا مهاجرت فکر درستی است یا نه اما برای من این همان «مکان سوم» است.

فکر مهاجرت به یک جای بهتر و نه خود آن، برای شهروندی که پس از مهاجرت ناموفق اولیه، از این جا رانده و از آن جا مانده است؛ شاید آن تجربه ای باشد که من نامش را “سکونت” و “قرار گرفتن” می گذارم. در حقیقت، در این فیلم، مکان سوم برای من رؤیایی است برای کنار آمدن با وضعیت معلق اکنون، موتور محرکی که می تواند جریان زندگی را به فرد بازگرداند. در این دو فیلم اخیر که در این یادداشت و نیز نوشته ی پیشین به آن اشاره شد؛ مکان سوم چه تجربه ای غیر مادی از سفر باشد و چه خیال مهاجرتی دیگر، مکانی ذهنی و تجربه ای جدا از کالبد شهر خارج از فرد است. شاید توصیف فرزین امین صالحی در اواخر دقایق ۱۵ ام این مستند، بهترین توضیح برای چیستی احساس مهاجر در این حالت باشد: «همه ی ما به نوعی یه موقعی از این وابستگی خلاص می شیم. اینو من یه جور آزادی تفسیر می کنم. آزادی امکان داره تو رو با یه وضعیت خیلی معلق، خیلی سرگردان، مواجه کنه ولی خب تو باید با این وضعیت معلق و سرگردان مواجه بشی، این گریز ناپذیره…درسته ما هیچ مأمنی نداریم ولی اگه می خواستیم تو انزلی بمونیمم به هیچ جا نمی رسیدیم.» (دقیقه ی ۱۵ و ۵۵ ثانیه تا دقیقه ی ۱۶ و ۳۱ ثانیه، همان.)

ادامه دارد…