تاریخ فرهنگی ایران مدرن
پروژه تاریخ فرهنگی به بررسی گسترده فرهنگ ایران در قرن بیستم اختصاص دارد و در آن، فرهنگ معاصر ایران، عمدتا از خلال یازده ورودی، مطالعه و ارائه خواهد شد. این یازده مدخل برای گردآوری داده‌ها و پژوهش بر آن‌ها پیش بینی شده اند و عبارتند از: شخصیت ها (کنشگران)، نهادها، آثار، فرآیندها، رویدادها، زمان، مکان، اشیاء، مفاهیم، اسناد و سایر.

نگاهی به تاریخ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان

گزارش بیستمین نشست یکشنبه‌های انسان‌شناسی و فرهنگ

بیستمین نشست یکشنبه‌های انسان‌شناسی و فرهنگ، با عنوان « نگاهی به تاریخ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» در روز ۱۱ اسفند ماه ۱۳۹۲ با سخنرانی پرویز کلانتری (نقاش، هنرمند و مدیر اسبق بخش نقاشی کانون پرورش فکری) و غلامرضا امامی (مترجم، منتقد، ویراستار و مدیر اسبق انتشارات کانون پرورش فکری) برگزار و فیلم «عمو سیبیلو» از تولیدات کانون و به کارگردانی بهرام بیضایی پخش شد. در این نشست که جشن پایان سال فعالیت انسان‌شناسی و فرهنگ هم بود، از یک عمر تلاش پرویز کلانتری در عرصه فرهنگ و هنر، تقدیر به عمل آمد.

درباره فیلم «عمو سیبیلو»
«عمو سیبیلو»، عنوان فیلمی ۲۷ دقیقه‌ای و سیاه و سفید از تولیدات کانون پرورش و فکری کودکان و نوجوانان است که در سال ۱۳۴۹ و به کارگردانی بهرام بیضایی ساخته شده است. در این فیلم که بر اساس داستان کوتاهی از فریدون هدایت‌پور ساخته شده، پیرمردی تنها برای رسیدن به آرامش و دوری از سروصدا، خانه‌ای ویلایی در حاشیه تهران خریداری می‌کند به خیال آن که این سال‌های پایانی عمر را با خاطرات گذشته و در سکوت، بگذراند. از طرف دیگر، محل زندگی پیرمرد به دلیل برخورداری از فضای باز و صاف و دور از رفت‌وآمدهای شهری، از پیش، فضای بازی گروه کثیری از کودکان و نوچوانان منطقه بوده است. کل فیلم، داستان مواجهه پیرمرد با این بچه‌هاست و تضاد منافعی که بین آن‌ها وجود دارد و هر یک سعی دارد به شیوه‌های مختلفی، بازی را به نفع خود تمام کرده و حکمرانی بر منطقه آزاد پیرامونی را از آن خود کند. پیرمرد بعد از آن که به دلیل حجم بالای جمعیت بچه‌ها و سروصدای ناشی از هیجانات آن‌ها، موفق نمی‌شود از طریق بالا بردن قدرت تحمل خود، قرار دادن پنبه در گوش و… مسئله را حل کند وارد مداخله شده و از بچه‌ها می‌خواهد که در آن محدوده، بازی نکنند. موضوعی که مورد اعتراض آن‌ها قرار گرفته و به شیوه‌های مختلفی سعی بر افزایش سروصدا و نمایش تسلط خود بر فضا و نیز شوخی با پیرمرد می‌کنند که یکی از بارزترین آن‌ها به تمسخر کشیدن آرایش صورتش و سیبیل‌های پرپشتی است که دارد. در مقابل، او نیز با مصادره کردن توپ‌ها در وهله اول و پاره کردن نمایشی‌شان در وهله بعدی، برای اعمال قدرت خود تلاش می‌کند. به تدریج، نزاع بین این دو، بالا گرفته و ابعاد خشونت‌آمیزتری پیدا می‌کند به صورتی که در یکی از نزاع‌هایی که منجر به تعطیلی بساط بازی بچه‌ها در آن فضا می‌شود، یکی از آن‌ها از ساختمان به پایین پرت شده و آسیبی جدی می‌بیند. پیرمرد که سکوت مرگبار فضا را پس از قهر بچه‌ها مشاهده می‌کند طاقت نیاورده و به دنبال یافتن آن‌ها برمی‌آید. بیمارستان محل بستری شدن آن فرد را پیدا کرده و با توپ جدیدی به عیادت او می‌رود. با این دلجویی، بازی بچه‌ها در آن فضا دوباره از سر گرفته می‌شود و پیرمرد از سوژه تمسخرآمیز خطاب شده با جمله «سیبیل رو ببین هوهو» به «عمو سیبیلو» تغییر ماهیت می‌دهد که در آخرین تصاویر فیلم و با آخرین عقب‌نشینی پیرمرد به نفع بچه‌ها که همان تراشیدن سیبیلش است به «عمو بی‌سبیل» تبدیل می‌شود که حالتی سازگارتر با بچه‌ها تلقی شده و نیز حامی حرارت زندگی در مقابل انتظارِ ناامیدانه برای مرگ است. «عمو سیبیلو» همچنین در یک سطح، عقب‌نشینی نسل قدیم در برابر سیل توقعات نسل جدید و نیز در سطحی کلان‌تر می‌تواند عقب‌نشینی مشروعیتِ سنتیِ مبتنی بر زور، در برابر خواست عمومی مردم فاقد زور نیز تعبیر شود، خصوصا اگر در بافت سیاسی و اجتماعی آن زمان ایران به عنوان سال‌های منتهی به انقلاب ۱۳۵۷ خوانش شود. برخی نشانه‌ها که می‌توانند به کمک تقویت این خوانش بیایند نقش پررنگ و غیرقابل انکار موسیقی‌های این فیلم است که توسط اسفندیار منفرزاده ساخته شده که تجربه ساخت آهنگ انقلابی «بهاران خجسته باد» و نیز زندان رژیم پهلوی را داشته است. به هر حال، جدای از اینکه کدام یک از این تعابیر، به تعبیر اصلی سازندگان نزدیک‌تر بوده‌اند، عمو سیبیلو، دعوتی به شادی و زندگی است در مقابل انفعال و انزوا.

پرویز کلانتری: من واقعا آدم خوش‌شانس هستم

اولین سخنران برنامه، پیروز کلانتری بود که طی سخنانی گفت: «ناچارم در این‌جا اعتراف بکنم که من خیلی آدم خوش‌شانسی هستم. در جوانی وقتی که در موسسه انتشارات فرانکلین کار می‌کردم و وارد نقاشی کتاب‌های درسی شدم با آدم‌های فاخر بسیاری آشنا شدم که جانشین ندارند، کسانی مثل پدر جغرافیای ایران: دکتر محمدحسن گنجی. یک روز ایشان از من خواست یک کویر برای کتاب جغرافی بکشم دید من نمی‌دانم اصلا چیست. دست مرا گرفت و برد مرکز مطالعات مناطق خشک در دانشگاه تهران که خودش پایه‌گذارش بود. یک جنگل عکس کویرهای ایران را جلویم گذاشت. این‌ها تاثیرگذار بودند. سر کتاب تاریخ، با دکتر پرویز ناتل خانلری و دکتر محمود صناعی کار می‌کردم. دکتر خانلری یک بار مرا برد کتابخانه ملی و کتاب مادام دیولافوا را جلویم گذاشت که تصاویری از تخت جمشید را نشانم دهد و بسیاری از جزئیات تاریخی را در اختیارم قرار داد. آن زمان مثلا ما باید خشایار شاه را می‌کشیدیم. از خودمان می‌پرسیدیم کفشش چه‌طور است؟ بندی است؟ سکگی است؟ زیپ دارد؟ همه چیز سوال بود و این افراد، ذره‌ذره به من اموختند. دکتر غلامحسین مصاحب که دایره‌المعارف فارسی را درمی‌آورد از من کار می‌خواست و انجام می‌دادم. بسیار آدم سخت‌گیری بود و فروتن. با این که شاگرد برتراند راسل بود ولی اجازه نمی‌داد روی جلد کتاب، در کنار اسمش لفظ دکتر را قرار دهند. این آدم‌ها واقعا جانشین ندارند. در یک سفری که به همراه مولفین کتب درسی در ۱۹۶۰ به آمریکا رفتیم شش ماه با حافظ فرمان‌فرما بودیم. بخش بزرگی از زندگی من در ارتباط با کودکان گذشت. در جوانی، کتاب‌های درسی و داستانی را برای بچه‌ها نقاشی می‌کردم. قطار زندگی من با آدم‌های زیادی تلاقی کرد که جا دارد از ثمین باغچه‌بان یاد کنم که خیلی کارهایش را دوست داشتم و او هم دوست داشت که من برایش نقاشی بکشم بنابراین من همیشه آدم بسیار خوش‌شانسی بودم و حالا در سن پیری هم به یکی از شانس‌های بزرگ زندگیم آشنایی با دکتر فکوهی است، کسی که به شکل حیرت‌انگیزی کار می‌کند و آدم تعجب می‌کند که فردی در این سن و سال جوان، چه‌طور می‌تواند صاحب این همه تالیفات باشد؟ یک شانس خیلی بزرگ من، آشنایی با ایشان بوده است. همین چند روز پیش به مناسبت بیستمین سال تاسیس انجمن حمایت از حقوق کودک بر اساس کنوانسیون حقوق بشر سازمان ملل با من تماس گرفتند و گفتند که تو بنیان‌گذار این انجمن بوده‌ای! جالب است، ۲۰ سال پیش ما تعداد کمی آدم در حدود ۱۲-۱۰ نفر بودیم و دغدغه این را داشتیم که چه‌طور می‌شود این انجمن را برپا کرد؟ ما مدام این طرف و آن طرف جمع می‌شدیم، مثلا در خانه خانم دولت‌آبادی و… مدام از خودمان می‌پرسیدیم که چه طور می‌شود این کار را کرد؟ دوستان به من گفتند که تو باید تقاضا بدهی. من هم دادم و خوشبختانه درست شد و آن انجمنی که ۲۰ سال پیش بنابر تقاضای من ثبت شد، امروز که من را دعوت کردند دیدم چه جمعیتی برایش آمده‌اند! جالب است بدانید که ایران تنها کشور اسلامی است که این کنوانسیون را امضاء کرده است. من حیرت می‌کردم که این همه آدم آمده‌اند و عضو این انجمن هستند؟ وقتی کانون پرورش فکری دنبال کسی می‌گشت که عهده‌دار آموزش بخش هنرهای تجسمی بشود این شانس به من اصابت کرد که همان اول کار و بنا به پیشنهاد مهندس نادر اردلان- که خودش فارغ‌التحصیل ام‌آی‌تی است- مرا به موسسه جونیون آرسنتر لس‌آنجلس که در دنیا بی‌نظیر است و ساختمانش هم اثر معماری فرانک لوید رایت است بفرستند تا روش‌های آموزش هنر را یاد بگیرم. این مجموعه، هر از گاهی یک برنامه‌ای از هنرمندان برجسته با همکاری بچه‌ها اجرا می‌کرد. آن سالی که من رفتم به تازگی، برنامه‌ای توسط یکی از هنرمندان آمریکایی که در زمینه هنر مفهومی، تبحر داشت برگزار شده بود و آن زمان واقعا برای ما یک سوال بود که این هنر مفهومی چیست؟ بنابر پیشنهاد او در جامعه صنعتی پیشرفته آمریکا، یک ماشین تولید شده فورد را از این خط زنجیر خارج کردند و با آچارهایی که این ماشین برپا شده بود دادند به نوجوانان و گفتند اوراقش کنید و از تمام مراحل اوراق شدنش فیلم گرفته بودند! خیلی هیجان‌انگیز بود که یک ماشین نو که به تازگی از خط تولید خارج شده بود را بچه‌ها چنان اوراق کردند که مثل اسکلت ماهی در ساحل شده بود. پدر و مادرها آمده بودند و اعتراض می‌کردند که ما بچه‌هایمان را فرستاده‌ایم این‌جا که ساختن یاد بگیرند آن وقت شما به آن‌ها دارید خراب کردن یاد می‌دهید؟ آن هنرمند خیلی هوشمندانه و به زبانی ساده برای آن‌ها توضیح داد و گفت این بچه‌ها هروقت در خانه خواسته‌اند یک ساعت کهنه یا رادیوی از کارافتاده را اوراق کنند شما اجازه نداده‌اید. ما این‌جا یک اتومبیل نو را در اختیارشان قرار دادیم که اوراقش کنند و ببینند که داخلش چیست! موضوع اینست. در هنر مفهومی گفته می‌شود مفهوم به خود اثر، اولویت دارد. این‌جا دیگر من توضیح نمی‌دهم که هنرمندی مثل کریستو آن پارچه‌ها را داغان می‌کند چون معنایی که پشت آن هست را می‌خواهد بیان کند. ما چنین الگوهایی را در ایران آوردیم و کانون پرورش فکری کودکان، چیز عجیب و غریبی بود، یک وصله ناجور در بدنه حکومت بود چون جوانانی آمده بودند و تمام محصولات کانون، پشت سر هم از نهادهای خیلی مهم بین‌المللی جایزه می‌‎بردند. جوایز این‌ها هنوز در کانون هست. کتاب، انیمیشن، فیلم‌ها سینمایی و… یک سازمان کوچک در برابر فرهنگ و هنر به آن عظمت که فربد اداره‌اش می‌کرد جالب بود. آن‌ها محصولی نداشتند که بتواند در دنیا جلوه کند ولی کانون را تمام نهادهای بین‌المللی می‌شناختند و ترکیبش هم خیلی عجیب بود. سیستم، روشن‌فکران و تکنوکرات‌های ارگانیک خودش را نداشت و این‌ها را از تحصیل‌کرده‌های آمده از خارج، وام می‌گرفت که آن عقاید چپ خودشان را داشتند و کار می‌کردند و چندان چشمداشت مالی هم نداشتند و همه‌شان جوان بودند. مدیرعامل، ۲۵ سالش بود و بقیه زیر ۲۵ سال و پیرمردشان من بودم. به این شیوه کار می‌کردند.»

غلامرضا امامی: مسائل پیچیده فلسفی در کتاب‌های کودک، آن‌ها را زده می‌کند

پس از او، غلامرضا امامی به ایراد سخنان خود پرداخت: «وقتی از طرف انسان‌شناسی و فرهنگ با من تماس گرفته و دعوت به جلسه کردند و مژده تجلیل از پرویز عزیز را دادند به شوق پذیرفتم گرچه عادت ندارم و اصلا ابا دارم از شرکت در تجلیل زندگان و ترحیم رفتگان چون کار به تمجید و گاه تملق و ریا می‌کشد ولی این را با شوق پذیرفتم. من دوستان زیادی با نام پرویز دارم اما از بین آن‌ها دو پرویز در قلبم جا دارند: نخست، پرویز سفر کرده عزیز، پرویز دوایی که سال‌ها اطاقش رو به روی اطاق ما بود و از او چیزها آموختم حتی به دیدارش در پراگ رفتم و برایم یک عارف بزرگ بود و دیگری، مرد بزرگی که اینجا نشسته، پرویز کلانتری. کاش خودش نبود و من درباره او سخن می‌گفتم. من از کانون شروع می‌کنیم و از این شب خجسته‌ای که شما دوستان این‌جا جمع شده‌اید، گفت:

معاشران گره از زلف یار باز کنید / شبی خوش است، بدین قصه‌اش دراز کنید

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند/ «و ان یکاد» بخوانید و بر فراز کنید

پرویز از کانون گفت، از جمع کوچکی که دور هم جمع شده بودیم. روزگار ما روزگار آرزوهای بلند بود، نه دیوارهای بلند و برج‌های بلند. روزگار پیوستن و با هم بودن بود نه جزیره‌های گسسته. روزگاری بود اندیشه‌ها بر سر بود یا کنار در بود اما دل‌ها به هم پیوسته بود. من سال ۱۳۵۰ به کانون پیوستم، به دعوت دوستم زنده‌یاد سیروس طاهباز. سیروس با من تفاوت سنی داشت. من آن زمان ۲۵ سالم بود. شک داشتم که بروم یا نه؟ کانون را از دور می‌شناختم و خودم هم انتشاراتی به نام موج داشتم و کتاب‌هایی هم از احمد شاملو و بهرام بیضایی و غزاله علیزاده، سیمین دانشور و… منتشر کرده بودم. مشورت کردم با دو نفر: زنده‌یاد سیمین دانشور، به جد گفت که برو، فضای بازی است، فضای فرهنگی است. تصوری که من از اداره داشتم این بود که دست و پای آدم را می‌بندد. دومین شخص، زنده‌یاد دکتر حمید عنایت بود. او هم گفت حتما برو! گفت اخیرا کتابی به نام «سرگذشت نفت» دیده‌ام که دومین کتاب کانون بود و در آن به زحمات و تلاش زنده‌یاد دکتر مصدق، کتبا اشاره شده است. به هر جهت، در یک روز آذر من به کانون رفتم و شاید از جوانترهایی بودم که آنجا بودم، در خیابان ناصر. سیروس، اطاقش طبقه دوم بود. به من گفت این میز تو. خیلی خوشحال شدم چون دیدم هیچ عکسی از هیچ مقامی نیست و خیلی خوشحال شدم. دو عکس زیر میزش بود: نیما و علی‌اکبر دهخدا. و کار ما شروع شد در انتشارات کانون. قبل از تاسیس کانون، در این مملکت ادبیات کودکان و هنر کودکان، معنا و مفهومی نداشت و ادبیات به صورت عام برای بزرگسالان بود و اگر هم هنر و ادبیات کودکان، معنایی داشت شفاهی بود. هر چند به حق باید بگویم به بانوان بزرگوار و مردان نیک‌نهادی که شورای کتاب کودک را پی‌ریزی کردند که این روزها پنجاهمین سالش است، قبل از کانون؛ دو بانوی بزرگوار: توران میرهادی و نوش‌آفرین انصاری. وقتی وارد کانون شدم در آن زمان، نویسندگانی که مخصوص کودکان باشند وجود نداشتند. پس کار اول ما این بود که از نویسندگان مطرح ان روزگار استفاده کنیم که برای بچه‌ها و نوجوانان کتاب و قصه بنویسند. پس قطار راه افتاد. از کسانی مثل نیما یوشیج شروع کردیم چون طاهباز، کارهایش را دوست داشت. دو کتاب قشنگِ «آهو و پرنده‌ها» و «توکایی در قفس» را او برای بچه‌ها نوشته بود و کانون این افتخار را داشت که آن‌ها را منتشر کند. یا ثمین باغچه‌بان که پرویز عزیز اشاره کرد. غلامحسین ساعدی، سیاوش کسرایی، بهرام بیضایی و فریده فرجام، محمدعلی سپانلو و… از نویسندگان و شاعران شاخص خواستیم که برای بچه‌ها مطلب بنویسند، در راس آن‌ها محمود مشرف آزاد تهرانی معروف به میم آزاد که ده سال تمام ما با هم همکار بودیم. یا منوچهر نیستانی که «گل اومد بهار اومدش» معروف است. شعر کودکان شکفته شد با شعرهای آن دوره، گرچه قبل از آن‌ها نیز کسانی بودند که کار کرده بودند و نباید نامشان را ضایع کرد؛ محمود کیانوش، عباس یمینی شریف و پروین دولت‌آبادی. این کار شروع شد و کتاب‌ها درخشید. از نویسندگانی که شهره نبودند ولی کتابشان باعث شد کانون در مجامع جهانی بدرخشد، کتاب «ماهی سیاه کوچولو» از صمد بهرنگی با نقاشی‌های زیبای فرشید مثقال‌چی. من ۳۰ سال ایتالیا بودم و الان هم می‌روم و می‌آیم. نمایشگاه بلونیا معمولا به متن جایزه نمی‌دهد ولی به نقاشی جایزه می‌دهد. نشر اولیه کتاب ماهی سیاه کوچولو با متن ویرایش‌شده‌اش زمین تا آسمان فرق داشت. خوب خیلی چیزها گم می‌شود و کاریش نمی‌شود کرد ولی امیدوارم متن‌های اولی نویسندگان و ویرایشی که شد مانده باشد. در این مملکت، گاهی کلمات را بد معنا می‌کنند. ویرایش با ممیزی خیلی فرق دارد. دو سال پیش ناشری به من گفت «جانی روداری» در این‌جا خیلی معروف است ولی کتاب‌هایش نیست و شما بیایید و کمک کنید که کارهایش درآید و من هم پذیرفتم. گفتم ترجمه خودم را بگذارید آخر و این فرصت فراهم شود که نویسندگان جوان‌تر، کتاب‌هایشان دربیاید. ما رفتیم و کتابی به نام «داستان‌هایی برای سرگرمی» که شاهکار جانی روداری است را گرفتیم که هر قصه، سه پایان دارد و خواننده مختار است که یکی از این سه را بپذیرد یا پایان را خودش بنویسد و نظر خودش در پایان کتاب می‌آید. ما این را دادیم و بعد گفت این قصه حذف شود چون ویراستار گفته است. گفتم چرا؟ حذف، کار دستگاه‌های دیگر است. من چه حقی دارم که آن ‌را حذف کنم؟ در ایتالیا رسمی هست که در زادروز مسیح، همه وقایع را بازسازی می‌کنند و در آن، سه نفر هم هستند که ایرانی‌اند ولی گفته می‌شود شرقی هستند می‌آیند و هدیه می‌‌آورند. من سال‌ها پیش گفتم و منتشر هم کردم که این‌ها پدران ما بوده‌اند که با طلا و مربا و کندر آمده بودند برای مراسم. گفتند این بخش باید حذف شود چون تبلیغ مسیحیت است! کتاب را گرفتم و شهرام اقبال‌زاده تا قهمید گفت نه آقا، بدهید ما درمی‌آوریم. کتاب منتشر شد و هیچ مشکلی هم نداشت و کسی هم در ممیزی از آن ایراد نگرفت. می‌خواهم بگویم کار ما در کانون، مثل ممیزان فعلی نبود که حذف شود، حذف شود راه بیندازیم. تمام جنبه ویراستاری این بود که به نثر فارسی نزدیک شده و واژه‌هایی به کار رود که از خراسان تا خوزستان، بچه‌ها این واژه‌ها را بشناسند. ماهی سیاه کوچولو، زمانی که در نمایشگاه بولونیا آن سیب طلا را برد که فقط دو بار نصیب کانون شد با مرگ نابه‌هنگام صمد بهرنگی همراه شد و این قصه‌هایی که ما می‌سازیم مبنی بر اینکه غرقش کردند و… ولی بعدها معلوم شد که غرقش نکردند. خلاصه کتاب، معروف شد و کانون درخشید و موجی ایجاد شد در اقبال و توجه به کتاب‌های کانون. ما در کانون، کلا سه ویراستار بودیم و هدف این بود که انتشارات کانون، الگوسازی کند. کتاب دربیاورد و به ناشران دیگر بگوید می‌توان به این شیوه، کتاب برای کودکان و نوجوانان درآورد، نه این که خود انتشارات، یک بنگاه سودآور باشد. کتاب‌های کانون آن زمان تا ۳۰ هزار جلد منتشر شدند، مثل «عمو نوروز» و «میهمان‌های ناخوانده» و… و عجیب بود همزمان با اقبال گسترده بچه‌های ایرانی، در مجامع جهانی نیز کتاب‌های کانون از نظر نقاشی، بازآفرینی و نگاه تازه به ادبیات کودک و نوجوان درخشید. در کنار این، فکر کردیم که مقداری آثار بزرگ و زیبای ادبیات کودکان و نوجوانان برای نوجوانانمان متتشر شود. باز از مترجمین برجسته آن روزگار یاری خواستیم، مثل محمد قاضی یا لیلی گلستان که رمان‌های زیبایی را برای بچه‌ها ترجمه کردند. در این توجهی که به وجود آمد کانون به مسائل علمی هم توجه داشت و می‌گفتیم مثلا یک نوجوان باید درباره پول و اقتصاد هم چیزهایی بداند. داریوش عاشوری مثلا کتاب پول را درآورد که هنوز هم کتاب مرجعی است و یا احمد خواجه نصیر طوسی، کتاب‌های علمی را درآورد. این اقبال گسترده جهانی و مرگ نابه‌هنگام صمد بهرنگی، در کنار هم، کانون و کتاب‌های آن را در کتابخانه‌ها رشد دهند. بگذارید کمی هم درباره سیب طلایی‌ای که نصیب ماهی سیاه کوچولو شد توضیح بدهم. البته بعدا من کتابی دیدم که ترجمه هم کردم و همین روزها ممکن است چاپ شود از آقای لئو لئونی، او به جای ماهی سیاه که خنجر برمی‌دارد و می‌زند، گروه زیادی از ماهی‌ها هستند که ماهی بزرگی می‌آید و آن‌ها را می‌خورد و این‌ها می‌گویند ما باید متحد شویم. کنار هم قرار می‌گیرند و ماهی بزرگ‌ها درمی‌روند. من نمی‌گویم صمد بهرنگی، این قصه را دیده بوده، قطعا ندیده بوده اما جهان هنر، این دو فکر را به هم نزدیک کرده، یکی در گوشه جنوای ایتالیا و یکی در گوشه یکی از دهات تبریز. دنیای هنر اینست که نه زبان و نه مکان و نه ایده مشخص می‌شناسد. اگر بر همه چیز بند باشد اندیشه را نمی‌شود به بند کشید چون پرواز می‌کند و راه خودش را می‌یابد. بعد از انقلاب، آقای بسیار بااستعدادی به نام مرتضی سهی که نقاش برجسته‌ای بود چند برگ را به هم چسبانده و کتاب زیبای «برگ‌ها» را منتشر کرد. خبر رسید که سیب طلایی به آقای سهی رسید. ما هم به عنوان ایرانی رفتیم و دیدیم غرفه کانون خالی است و هیچ کس نیست و آن مسئول مربوطه مخالفت کرده بود که او بیاید و جایزه‌اش را بگیرد و خود این آقا بعد از دو روز با خانمش و با چمدان آمده بود. من رفتم و بهش گفتم که تو الان امده‌ای اینجا که چه کنی؟ روزی که این افتخار، نصیب کانون شد غرفه خالی بود و به او هم اجازه ندادید بیایید حالا آمده‌اید که چه؟ من آن زمان نامه و اعتراض مفصلی هم نوشتم برای آقای خاتمی که وزیر ارشاد وقت بود. یک جوان ایرانی، جایزه جهانی برده و راهش ندادند که بیاید و جایزه‌اش را بگیرد! بحث انتشارات، بخشی پیوسته با بخش‌های دیگر بود. ما مرکز سینمایی کانون را هم داشتیم. دوستان من همان طور که تجربه‌ای شد برای بچه‌های ما نوشتن و تصویرسازی کردن، کسانی هم آمدند برای تولد مرکز سینمایی کانون. البته پرویز عزیز، قبل از کانون بود و برای بچه‌ها در کتاب‌های درسی‌شان نقاشی می‌کشید ولی عده‌ای هم بعدها تازه آشنا شدند، مثل مرتضی ممیز یا نیکزاد نجومی، بهمن دادخواه و… آن زمان فیلم کسی برای بچه‌ها نمی‌ساخت تا اینکه کانون، این فضا را باز کرد که افرادی بیایند و تجربه‌های تازه‌شان را عملی کنند و پولش هم برایشان مهم نبود. عباس کیارستمی، اولین تجربه‌هایش را در کانون شروع کرد، بهرام بیضایی، سهراب شهید ثالث و… ارتباط گسترده کانون با توده‌ها از کتاب گذشت و به فیلم رسید که همین، برد آن‌را برای بچه‌ها و حتی پدر و مادرهایشان وسیع‌تر کرد. قدم به قدم، کانون رفت جلو و بزرگترین حادثه به نظر من رخ داد که برگزاری فستیوال بین‌المللی فیلم کودکان و نوجوانان در تهران بود. از تمام دنیا، فیلم‌های برگزیده کودک و نوجوان به تهران می‌آمد و هیات داورانی بی‌طرف آن‌ها را انتخاب کرده و نمایش می‌دادند. با این رویداد، جهشی در کار ساختن فیلم و انیمیشن شروع شد، مثلا مثل فیلم «گلباران» صادقی. قرار شد این فستیوال، فقط در تهران نباشد و به شهرستان‌ها هم برود. خود من آن زمان رفتم ایلام و با آن جا صحبت کردیم که ۳۰۰ و خرده‌ای روز سال مال شما ولی یک هفته اجازه بدهید بچه‌های شهر شما بیایند و فیلم ببینند. این فستیوال در شهرهای مختلف و مراکز استان‌ها تشکیل شد و بچه‌های بیشتری از همه ایران با کانون آشنا شدند. قبلا مرکزی به نام مرکز پژوهش بود که روی نیازهای کودکان و نوجوانان پاسخ می‌داد. من بیش از ۳۰ کشور جهان را رفته و تحقیق کرده‌ام. در هیچ کجای جهان، مانند کتابخانه کانون وجود ندارد. این کتابخانه‌ها، مراکز فرهنگی بود اگر می‌خواستند فیلم بسازند، تئاتر بازی کنند، نقاشی بکشند، بنویسند بهترین اساتید برایشان بود و ازشان استقبال می‌شد و به نیازهای عاطفی و هنری آن‌ها پاسخ می‌داد. در همه جای دنیا، سیستم آموزش و پرورش رسمی، مقداریش اجباری است، یعنی همه‌اش، اما سیستم عاطفی کانون، انتخاب آزاد بود. رئیس گروه موسیقی کانون، اسفندیار منفرزاده بود و فضا داخلی کتابخانه‌ها شاد و زیبا بود و بچه‌ها با عشق می‌‌آمدند. این کتابخانه‌ها در نقاط محروم تهران هم ایجاد شد و گسترش یافت به شهرستان‌ها و روستاها. خیلی از بچه‌ها با قاطر، کتاب می‌‎گرفتند و می‌آوردند. این مراکز، به هم پیوسته بودند و می‌دانستند که چه کنند تا بچه‌ها شاد باشند و لذت ببرند. ما که در آن جا بودیم به دو چیز فکر می‌کردیم برای بچه‌ها: شادی و بازی. این‌ها را از بچه‌ها نگیریم، چیزی که بعدها مطرود شد. من گمان می‌کنم کسانی که در بزرگسالی، جنایت‌های بزرگ می‌کنند مثل هیتلر، شادی و بازی نکرده‌اند و همیشه با اخم به دنیا نگاه کرده‌اند و با یک سیستم تربیتی خشک و رسمی پیش رفته‌اند و جهان را دوست نداشته‌اند و برای همین، مرز آفریده‌اند. کانون در بسیاری از نمایشگاه‌های جهانی حضور می‌یافت و برنده جایزه می‌شد. مقدار بسیار زیادی هم کتاب‌های کانون به زبان‌های مختلف ترجمه شد. قبل از انقلاب، سیروس طاهباز به من گفت که یک نمایشگاه بزرگ کتاب در قاهره هست و تو عربی می‌دانی بیا و شرکت کن. بهش گفتم خوب چهار تا کتاب عربی دربیاوریم که انجام شد، از جمله «آهو و پرنده‌ها»، «بابابرفی» و… ما رفتیم به نمایشگاه و به قدری این کتاب‌های عربی کانون درخشید که استقبال خیلی زیادی کردند. آقایی از سوئد آمده بود از هر کتاب ۳۰۰ تا خرید تا به بچه‌های عرب منطقه‌شان هدیه بدهد. در کانون و بعد از انقلاب، به توصیه خود طاهباز گفت بیا انتشارات کانون را بپذیر. من فکر کردم گذشته از کتاب‌‎هایی که به زبان‌های جهانی درمی‌آوریم چه اشکالی دارد که به زبان‌ها و لهجه‌های محلی خودمان هم کتاب دربیاوریم، مثلا کردی و ترکی که انجامش هم دادیم ولی متوقف شد. درست است زبان اصلی، زبان فارسی است ولی این بچه که در تبریز به سر می‌برد خوب است که با متن ارتباط برقرار کند. این کتاب‌ها هم درخشید. بعد فکر کردیم چه قدر خوب است که خود بچه‌ها آفریننده شوند. آن زمان با همکاری شورای عالی کتاب کودک، مقدار زیادی نوشته‌ها و نقاشی‌های بچه‌ها را بگیریم و چاپ کنیم. ایام انقلاب بود و کتاب بدون هیچ گرایش سیاسی درآمد و حتی دیدم یکی از بچه‌ها هدف را به جای «ه» با «ح» نوشته، گفتم دست نزنید و همین طوری منتشر شود. معلوم است که کسی کمکش نکرده و کار خودش هست. قضاوتی که من درباره کانون داشتم و دارم مقدار بسیار زیادیش مربوط به گذشته کانون است. از حال کانون، من بی‌خبرم. اگر بخواهم در دو مسئله، نگاه کلی را نقد کنم اینست: کانون، در فیلم و کتاب و… الگوسازی می‌کرد و به کیفیت می‌پرداخت. رنه گنون، فیلسوف بزرگ فرانسوی کتابی به نام «سیطره کمیت» دارد. گمان می‌کنم کانون متاسفانه دچار کمیت شده است. کتابخانه‌ها فراوان، ۱۰۰۰ کتابخانه، ۴۱ نهاد و انواع جشنواره‌ها اما آن کیفیت و شوق و ذوق که میان آن بچه‌ها بود من نمی‌توانم الان قضاوت بکنم که هست یا نیست. مشکل دیگری که بعدها من می‌دیدم جزایر گسسته بود و پیوسته نمی‌توانستند انجامش دهند. یکی برای خودش فیلم درمی‌آورد، یکی کتاب و… نمی‌دانستند کجا می‌خواهند بروند؟ رسالت کانون از اول، تا سن نوجوانی بود و مرغک کانون هم به عنوان آرم آن – که توسط آراپیک باغداساریان طراحی شد- نیز همین را می‌گوید که تنها تا آن زمان ما می‌توانیم بچه‎ها را تربیت بکنیم و بعدش دیگر به ما ربطی ندارد. مسائل فلسفی پیچیده فلسفی به عنوان کتاب کودک و نوجوان درآوردن، بچه‌ها را از کتاب زده می‌کند. قضاوتی که من می‌کنم اینست که کانون، نگاه عاطفی به بچه‌ها، ادبیات و هنر داشت. نگاه آموزشی و تربیتی کار نهادهای دیگری است. بچه‌ها بر بال خیال باید پرواز کنند. من در این دو مسئله، نقد جدی نمی‌توان به کانون وارد کنم چون همه آثارش را ندیده‌ام ولی در همان حدی که دیدم، این‌ها به نظرم آمد. امیدوارم این گسستگی از بین برود، خصوصا در میان مدیران جدیدی که آمده‌اند. این قدر به ارقام توجه نکنید. خیلی از هنرمندان و نویسندگان امروز ما از بچه‌های تریبت شده کانون هستند که این سمت و آن سمت خوش درخشیده‌اند. این که بگوییم مثلا این تعداد عضو داریم کافی نیست. صفرها را برداریم و کمی کیفی به قضایا نگاه کنیم. بحث دوم من راجع به پرویز کلانتری است که از ۱۳۵۰ با او آشنا شده‌ام و همچنان برای من قلب مهربانی است و اندیشه بلندی که در روزگار ما وجود دارد. آن زمان قرار شد چهره‌های برگزیده کانون را انتخاب کنیم که بچه‌ها به محد قاضی و پرویز رای دادند و من همان زمان برایش متنی نوشتم که هنوز تکرارش می‌کنم. نوشتم: در گذر این سال‌ها پرویز همچنان صفا و صداقت و صمیمت سال‌های کودکی را در قلب مهربان و بر دوش مهربانش به دوش کشیده است. پرویز گویا در قبلش که کوچک نیست به کوچکی یک کودک است اما در عمق یک جهان. هرگز از راهش و از کارش و از هنرش منحرف نشده است. دکان‌های دونبش، با او بیگانه هستند. مویز کسی را نخوانده و مجیز کسی را نگفته یا به قلم نکشیده است. پرویز، خودش است و ما چه خوش‌بختیم که در روزگاری زندگی می‌کنیم که الگویی مثل پرویز کلانتری داریم. اگر بخواهیم بلرزیم و بترسیم و ناامید شویم می‌بینیم کسی هست: کاف طالقانی؛ اول انقلاب اسمش را چنین می‌نوشت. مردی هست از طالقان و به همان اندازه که ریشه در سرزمین خودش دارد بال‌هایش به تمام افق‌های باز، وسعت دارد و برای بچه‌ها کار کرده است و خود زندگیش و حضورش خوب است. او می‌گوید ملت زنده، احتیاج به قهرمان ندارد ولی من این حرف زا قبول ندارم. ما نیاز به قهرمان داریم. بسیاری از شما احوال و آثار هنرمندان این روزگار را می‌بینید که خیلی‌هایشان مرغ عزا و عروسی هستند ولی پرویز به همان سادگی کویر که دوستش دارد و به همان نقش‌های کاهگلی روشن، زندگی کرده است. پرویز، خودش است و آنچه که اعتقاد دارد. حسنی که دارد و کمتر گفته می‌شود آنست که نویسنده خوبی است. بنابراین من با شوق اینجا حضور پیدا کردم چون نام بلند پرویز بود. مرغک کانون همچنان در پرواز است و هیچ بندی آن را از پرواز بازنخواهد داشت. آن مرغک در آسمان فیروزه‎‌ای هنر همچنان جلو می‌رود و پرواز می‌رود و یک ترانه زیبا بر لبانش بود و بر لبان تمام کسانی که نوجوانی و جوانی خودشان را در کانون گذراندند. آن مرغک تنها یک چیز می‌‎خواست و آن اینکه کاری کنیم که زمین ما سبزتر و آسمانمان آبی‌تر باشد.»

ناصر فکوهی: اعتماد ما به جوانان، پیروی از مدل کانون است

مطالب مرتبط

گفت و گو با پرویز کلانتری

برای پرویزی که خواهد بود

گفتگو با پرویز کلانتری

در پایان این نشست، دکتر فکوهی به عنوان مدیر انسان‌شناسی و فرهنگ، طی سخنانی با تاکید بر اینکه پروژه تاریخ فرهنگی ایران معاصر، علاوه بر افراد، به برخی نهادها نیز خواهد پرداخت که یکی از آن‌ها همین کانون پرورش فکری است، بیان داشت: «این نکته مهمی است که در دهه ۱۳۴۰ در ایران نهادهای مختلفی به وجود می‌آید که یکی از مهم‌ترین آن‌ها کانون پرورش فکری است و بسیاری از هنرمندانی که امروز جزء اساتید برجسته کشور در حوزه‌های مختلف هنری هستند در آن موقع، جوانانی بودند که در کانون، فعالیت داشتند از جمله خود آقای پرویز کلانتری. یا فیلمسازانی مثل بیضایی و کیارستمی و… خود آقای محمدرضا اصلانی هم در آن زمان، همکاری‌هایی با کانون داشته‌اند و بسیار دیگری از سرآمدان فرهنگی امروز ایران. مرحوم فیروز شیروانلو که سال‌ها مدیر کانون بودند اهمیت فوق‌العاده زیادی در تاریخ فرهنگ ایران دارند که متاسفانه خیلی شناخته شده نیست. با این حال، نسل‌های امروز، بسیار مدیون آن نسل هستند. در این برنامه ما سعی کردیم از طریق دو نفر از کسانی که آن زمان در کانون، خیلی مهم بودند و در تمام این سال‌ها نیز همچنان فعال باقی مانده‌اند، مروری بر تاریخچه کانون پرورش فکری داشته باشیم. آقای کلانتری در آن زمان، در زمینه نقاشی و خصوصا نقاشی کتاب‌های درسی بچه‌ها فعالیت داشتند و خود من، اولین تصاویر از طبیعت را در کتاب‌های ایشان کشف کردم چون ما به عنوان بچه‌های شهری، خیلی طبیعت و عشایر و….را نمی‌شناختیم. حتی بخش‌های مهمی از تاریخ کشور را ما با نقاشی‌های ایشان شناختیم. به عنوان کودک در آن زمان برای ما شگفت‌انگیز بود که از طریق نقاشی‌های ایشان، وارد دنیایی تخیلی شویم. همچنین ما در پروژه تاریخ فرهنگی ایران مدرن، مصاحبه مفصلی با آقای کلانتری داشته‌ایم که امیدواریم زودتر منتشر شود. آقای غلامرضا امامی هم در انتشار کتاب‌های کانون، نقش مهمی داشته‌اند و خوشحالیم که امروز در خدمتشان بودیم. دهه ۴۰ دهه بسیار درخشانی در تاریخ فرهنگ معاصر ایران بود. درباره این که چرا چنین بود و چهره‌های بیرون آمده در این دهه، غیرقابل جایگزینی بوده و امروز اساتید ما هستند من خیلی فکر و تحقیق کرده‌ام و تحلیلی که دارم و البته هنوز قطعی نشده اینست که در آن زمان، کار فرهنگ به نسل جوان سپرده شد و تمام کسانی که امروز اساتید ما هستند در آن موقع، جوان‌هایی با نصف سن من بودند. شخصیتی مثل آقای رهنما، شیروانلو و… آن زمان جوان‌هایی بودند که سنشان بین ۳۰-۲۵ سال بود و این نکته‌ایست که کمتر کسی به آن فکر می‌کند. سن متوسط مدیران فرهنگی در دهه ۴۰، چیزی حدود زیر ۳۰ سال بود و به آن‌ها اعتماد شده بود. تقدیری که امروز اغلب از اساتید می‌شود عموما به خاطر آنست که دیگر کاری نمی‌کنند! و به جوان‌هایی هم که باید، اعتماد نمی‌شود. کاری که انسان‌شناسی و فرهنگ در این سال‌ها کرده، اعتماد به جوان‌ها بوده است. من در سایت شخصیم که مدتی بعد فعال می‌شود جواب برخی‌ها را خواهم داد که مثلا می‌پرسند چرا مقالات شما ایراد استنادی دارد یا کیفیتش بالا نیست و… می‌خواهند به بنده یاد بدهند که مثلا نظام استنادی چیست، در حالی که من خودم تا به حال چند مجله علمی- پژوهشی تاسیس کرده‌ام و الان هم در راس یکی از آن‌ها در دانشگاه تهران هستم. این نیست که ما عقلمان نمی‌رسد که یک مقاله علمی چیست، بلکه قصد آن را داریم که شانسی به جوان‌ها بدهیم، کاری که الگوی آن همین کانون بود و جوانانی را پرورش داد که شکفتند و نسل بی‌نظیری را ساختند. امروز ما نیز باید همین کار را بکنیم و اساتید ما باید دنباله‌ای از خودشان بگذارند که چند سال بعد بتوانند ادامه راه
آن‌ها را داده و اساتیدی شوند. متاسفانه ما سرگذشت غم‌انگیز کشورمان، سرگذشت تکه‌تکه شدن‌ها و گسست‌های بی‌پایان و بازایستادن‌های مکرر تاریخ و از نو شروع کردن‌هایش است وگرنه ما نباید صد سال بعد از انقلاب مشروطه، هنوز بحثمان سر چیزهای بدیهی و اولیه دموکراسی باشد. این گسست‌هاست که غم‌انگیز است.»

جلسه به دلیل طولانی شدن مباحث، فاقد پرسش و پاسخ بود و طبق روال، با گپ و گفت حاضران، سر میز چایی به پایان رسید. گفتنی است در این جلسه، کلیپ کوتاهی از مرضیه دافعیان، درباره معرفی پرویز کلانتری و آثار هنری‌اش پخش شد که آن را بزودی در انسان شناسی و فرهنگ مشاهده خواهید کرد. .

همچنین اهداء قابی مقوایی، حاصل دست یکی از همکاران انسان‌شناسی و فرهنگ، به همراه متن پاسداشتی که توسط دکتر فکوهی، نوشته و قرائت شد از دیگر برنامه‌های تجلیل از کلانتری بود. متن این قاب را می‌توانید در ادامه همین پست بخوانید.

در انتهای این برنامه، همچنین از شهرام اقبال‌زاده و بهروز احمدزاده، از فعالان حوزه فرهنگ و هنر کودکان نیز که در نشست حاضر بودند تقدیر شد؛ همچنین از گروهی از همکاران انسان‌شناسی و فرهنگ که در برگزاری نشست‌های یکشنبه، مشارکت داشته‌اند.

اولین جلسه یکشنبه‌های انسان‌شناسی و فرهنگ در سال جدید، روز ۱۷ فروردین ماه و با سخنرانی آقایان دکتر بلوک‌باشی و دکتر عربستانی پیرامون شیوه‌های دین‌ورزی طریقت قادری برگزار خواهد شد.

متن لوح تقدیر انسان‌شناسی و فرهنگ به پرویز کلانتری:

به نام او

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود / سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است/ بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود

چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد / تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود

امروز میزبان نگار گری بودیم که دهه هشتم عمر خود را می گذراند و همچنان جوانی از وجود و ذهنش می تراود. امروز میزبان، انسانی شریف و هنرمندی بی نظیر بودیم، که نسل های متعددی را با آثارش به عرصه خیال برده است؛ هنرمندی که بسیاری از ما طبیعت، فرهنگ و تاریخ نیاکانی خود را از خلال نقاشی ها او و هنگامی که کودکی دبستانی بودیم، در کتاب های درسی مان شناختیم. امروز پرویز کلانتری در جمع ما بود و این مجلس به خودی خود و با سخن و حضور او گرمایی به یاد ماندنی داشت که در ذهن و خیال همه ما تا آخرین لحظات حیاتمان باقی خواهد ماند. امروز بر آن بودیم که از پرویز کلانتری تقدیر کنیم و تشکر برای یک عمر خدمت به این سرزمین ومردمانش و به هنر جهان، برای یک عمر خدمت به همه ما بی آنکه یک لحظه اجازه دهد غرور و خود بزرگ بینی، فروتنیِ بزرگوارانه اش را آلوده کند. پرویزی که در زندگی و در هنر و آثار ابدی اش برای همه، همیشه الگو بوده و خواهد بود. امروز دوستان پرویز کلانتری، در اطرافش هستند، دوستان قدیمی، اما همچنین جوانانی که نه خود و نه حتی پدران و مادرانشان زمانی که او هنرمندی شناخته شده و سرآمدی برای فرهنگ این پهنه بود، به دنیا نیامده بودند. و این افتخاری است برای ما که او را در این لحظات در میان خود داریم و از این پس نیز خواهیم داشت، یادگاری فراموش ناشدنی برای امروز و فرداهایمان. امروز می خواستیم و می خواهیم از پرویز کلانتری تقدیرکنیم. اما با این پرسش مبهم که او چه نیازی به این تقدیر های بی پایان که هر روز از او می‌شود، دارد؟ واقعیت آن است که هیچ نیازی، بلکه ما نیازمندیم که قدر او را بدانیم، و با این خط و زبان و این یادگاری که هیچ ارزش مادی ندارد، ارزش بزرگ معنوی را که او در دلهای چندین نسل داشته و دارد را برایش بازگوییم. به هنرمند بزرگی که بیش از ۶۰ سال در آسمان اندیشه و زیبایی این سرزمین می درخشد، بار دیگر سلام می کنیم و در برابر او و بزرگی و فروتنی اش که باید برای همه ما درسی بزرگ باشد، می گوییم: استاد دوستت داریم و سایه تو و آثارت همواره بر سر ما خواهد بود. به او می گوییم که دیگر به بخشی از تاریخ این سرزمین، در بهترین و با شکوه ترین و پر افتخارترین قله هایش تعلق دارد، جایگاهی که هیچکس ، هرگز نمی تواند از او باز ستاند.

ناصر فکوهی (استاد دانشگاه تهران و مدیر انسان شناسی و فرهنگ)