تاریخ فرهنگی ایران مدرن
پروژه تاریخ فرهنگی به بررسی گسترده فرهنگ ایران در قرن بیستم اختصاص دارد و در آن، فرهنگ معاصر ایران، عمدتا از خلال یازده ورودی، مطالعه و ارائه خواهد شد. این یازده مدخل برای گردآوری داده‌ها و پژوهش بر آن‌ها پیش بینی شده اند و عبارتند از: شخصیت ها (کنشگران)، نهادها، آثار، فرآیندها، رویدادها، زمان، مکان، اشیاء، مفاهیم، اسناد و سایر.

با آیدا: از عشق و درخت و خنجر و خاطره

نویسنده: ندا عابد

همیشه دوست داشتم «آیدا»ی شاملو را ببینم، دیدن او به عنوان همسر احمد شاملو از یک نظر جذاب بود، اما از طرف دیگر به عنوان زنی عاشق، از آن گونه که سالهاست دیگر نظیرش پیدا نمیشود. زنی که حضورش نه فقط الهامبخش شاملو در سرایش بسیاری از شعرهایش بود، که خیلی­ها تداوم شاملو را بسته به حضور او می­دانند. زنی که سال­های سال هم­راهی، هم­کاری و عاشقی را با شاملو تجربه کرد. دیدار با او را مدیون دوست گرامی علیرضا رئیس­دانایی مدیر انتشارات نگاه هستم که همراه او و سردبیر مجله در یک غروب پاییزی زیبا رفتیم به شهرک دهکده خانه شماره ۵۵۵ در یک کوچهی خزان زدهی زیبا… در تمام طول گفت­وگو با آیدا که مهربانانه میهمان­نوازی و پذیرایی میکرد، به گوشه و کنار خانه نگاه می­کردم و در آن فضای نیمه تاریک سایه­ی پله­هایی که روزگاری شاملو از آنها پایین می­آمد، را می­دیدم و سردیس­ها و تصاویری که از شاملو در گوشه و کنار خانه بود، سینی بزرگ شمعهای سرخ­رنگی که عکسی از شاملو در میان آنها بود و این همه برایم تردیدی نگذاشت که هنوز بعد از شانزده سال آیدا همچنان با حضور شاملو زندگی می­کند همانطور که سالهاست عاشقانه مشغول تدارک کتاب کوچه و جمع­آوری آثار اوست. و در فضایی چنین صمیمانه گفت­وگو به گپی دوستانه و چهار نفره تبدیل شد درباره شاملو، آیدا و … عشق.
آیدا: زمان انتشار «کتاب هفته» با او آشنا شدم. کتاب هفته را میخواندم اما نمیدانستم «او» این کتاب را منتشر میک­ند. بعد که خودش فهمید کتاب هفته میخوانم برایش جالب بود. مرتضا ممیز با او کار میکرد. شاملو و ممیز در کتاب سال با هم همکار بودند و بعد شاملو به مدیر کیهان پیشنهاد می­کند «کتاب هفته» را منتشر کنند، و باید اذعان کرد که آن زمان کتاب هفته در نشریات یک اتفاق خاص بود و بسیاری افراد شاخص آن نسل، به تأثیرگذاری این مجموعه اعتقاد دارند؛
عابد: بله، ابراهیم حقیقی میگفت برای نخستین بار با آثار “مونه” در کتاب هفته آشنا شده است. هر کس از دریچهی نگاه خودش از این کتاب تأثیر پذیرفته.
آیدا: کتاب هفته محصولی است با تأثیرگذاری همه­جانبه در جامعه­ی روشنفکری زمان خودش، تأثیری که تا امروز هم ادامه دارد.
عابد: شما فکر میکنید، این کنار هم کار کردن باعث شد که شاملو بر ممیز تأثیر بگذارد و بعد از آن کار بود که ممیز شد ممیز و یا اصولاً نوعی تأثیرپذیری متقابل بود؟ چون به هر حال این دوران برای هر دو خاص بوده است با یک عملکرد خاص.
آیدا: معتقدم که تأثیرگذاری مسلماً بوده ولی ذات افراد خیلی مهم است. ممیز یک هنرمند ذاتاً مدرن بود، دست قوی و دید خوبی داشت، خودش نوشته که بعد از کار کردن با شاملو برخی از تواناییهای خودم را کشف کردم. شاید شاملو با آن اخلاق خوبش به همه­ی ما نوعی شناخت از خود و فرصت بروز تواناییها را می­داد و این خیلی مهم بود. چنان روی فرد حساب می­کرد که او دلش میخواست کمال کار خودش را بروز بدهد. طوری با افراد برخورد می­کرد که انگار فردی است توانا و طبیعی است که شخص احساس میکرد با حسابی که روی او باز شده باید حداکثر توانش را ارائه بدهد. این برخورد همیشگی­اش بود.
اعلم: شما همسر شاملو بودید ولی الان از دید یک همکار درباره­ی او حرف میزنید، این رابطه را چه طور تبیین می­کنید؟
آیدا: همان طور که گفتم، هیچ وقت نمیگفت این کار را بکن، بلکه من خودم احساس میکردم باید کاری بکنم تا به او کمک بشود. فرض کنید در “خوشه” گاهی مقاله ­ها را مرتب میکردم، نامه­ها را به تاریخ مرتب میکردم؛ او غلط­گیری و یا ادیت میکرد (شاملو هر چیزی را که می­خواند ادیت میکرد) و من عجیب ادیت کردن را از او یاد گرفتم، بدون این که او مستقیماً چیزی به من بیاموزد. وقتی متنها را می­خواندم متوجه می­شدم و درستش می­کردم.
کار شاملو برایم خیلی ارزشمند بود. یک طوری دوست نداشتم فقط یک همسر باشم. دوست داشتم از او یاد بگیرم. با تمایل من برای یاد گرفتن از او و اشتیاقی که داشتم، آرام آرام احساس کرد من یک کارهایی می­توانم انجام دهم. بعدها در کتاب کوچه کمک­اش می­کردم، البته فیش­ها و توضیحات را خودش می­نوشت و تایپ میکرد، اگر مطلب مرتبطی در کتابی بود می­آوردم یا کارهای مشابه مانند خلاصهنویسیها و …
دوست داشت هر چیزی را که می­نویسد شعر، مقاله و … اول من برایش بخوانم و خب من هم سعی میکردم از هر نظر «درست» بخوانم، با این که دفع­هی اول بود مطلب را میدیدم، چون شاملو Perfectionist بود و اگر میگفت این را بخوان، باید هم­هی سعی­ات را می­کردی.
عابد: از دوران خوشه و این که کم­کم نقش همکار شاملو را هم پیدا کردید برایمان بگویید؟
آیدا: من در «خوشه» همکار شاملو نبودم، بیشتر کنارش بودم. البته مجله­ی «خوشه» سال ۴۶، ۴۷ و چند سال بعد از ازدواج ما بود ولی انتشار «کتاب هفته» هم­زمان با آشنایی­مان بود.
اعلم: وقتی شما با شاملو ازدواج کردید او دیگر از “کتاب هفته” بیرون آمده بود؟
آیدا: بله. ما بهار ۱۳۴۳ ازدواج کردیم که آن زمان دیگر او در «کتاب هفته» نبود ولی زمانی که در کتاب هفته کار میکرد و با هم آشنا شدیم شاید شیرین­ترین دوران زندگیمان بود.
اعلم: خب در این دوران شیرین خیلی از ساعات شبها و روزها را شاملو باید در «کتاب هفته» می­گذراند و این شرایط به خصوص در آن دوران اول آشنایی شاید خیلی دلخواه نباشد، شما ناراحت نمی­شدید که نمی­توانید با فراغت بیشتری در کنار او باشید یا جایی که دوست دارید بروید.
آیدا: در دوران «کتاب هفته» ما هنوز ازدواج نکرده بودیم، تمام روز کنار هم نبودیم و من در خانه­ی پدر و مادرم زندگی میکردم. در نتیجه کار «کتاب هفته» مشکلی ایجاد نمیکرد. روزها گاهی می­رفتیم با هم قدم می­زدیم یا می­رفتیم به یک کافه­ی کوچک در خیابان خردمند، البته گاهی … گاهی اگر پولی بود و فرصتی… میرفتیم آن جا، دو سه ساعتی با هم صحبت می­کردیم. حرف­های شاملو آن قدر برایم جذاب بود که هیچ جای دیگری دوست نداشتم بروم. فقط میخواستم ببینمش تا باز برایم حرف بزند.
عابد: در دوران کتاب هفته، روایت­هایی هست از اختلاف سلیقه­های گه­گاهی ممیز و شاملو بر سر انتخاب طرحها و …، هر چند که ممیز در آخرین مصاحبه­اش دوران کتاب هفته را «دوران درخشانی» می داند، آیا در جریان این اختلاف سلیقه­ها بودید؟
آیدا: هیچوقت چیزی نشنیدم جز تعریف شاملو از استعداد ممیز؛ وقتی با هم مجله را ورق میزدیم، کار ممیز را تحسین می­کرد و من هیچوقت ندیدم از چیزی ناراضی باشد.
رئیس دانایی: شاملو این حالت را داشت نوعی حمایتگری. یادم هست چند سال پیش قرار بود با آیدا بروند سوئد، چند ساعت در فرودگاه معطل شدیم، یادم هست که بابک بیات خدا بیامرز سرش را گذاشته بود روی زانوی شاملو و گریه میکرد و رفتن شاملو را برنمی­تابید این حس را من در فریدون شهبازیان هم دیده­ام. این­ها کم آدمهایی نیستند. شهبازیان می­گفت شاملو که نباشد هیچ برای گفتن نداریم. علیرضا اسپهبد کم استعدادی نبود، او هم همین را میگفت. اصلاً دق کردن علیرضا اسپهبد یک بخش عمده­اش مربوط به فوت شاملو بود. انگار یتیم شد. حُسن بزرگ این آدم تأثیرگذاری­اش روی آدمها بود.
آیدا: وقتی رفت پشت همه­مان خالی شد.
خیلی­ها میگفتند میخواستیم بیاییم شاملو را ببینیم اما رویمان نمیشد. ولی آمدن به دیدار شاعر خیلی راحت بود، خیلی­ها هم آمدند. وقتی کسی می­آمد من نمی­پرسیدم اسمت چیست؟ از کجا آمده­ای؟ به این آمد و شدها عادت کرده بودم، اگر کسی اولین بار که می­آمد ساکت مین­شست و چیزی نمی­گفت، من آنها را تنها میگذاشتم چون می­دانستم ممکن نبود شاملو بگذارد شرایط در آن حالت باقی بماند. راحت ارتباط برقرار میکرد. با محبت میپرسید از کجا میآیید؟ یا همیشه میگفت آقای من، خانم من، شغلتان چیست؟… و یخ طرف باز میشد، بعد از پنج دقیقه، تو پنداری خیلی وقت است که همدیگر را میشناسند.
رئیس­دانا: آیدا دائماً مراقب سلامتی شاملو بود؛ یک بار که شاملو حالش بد شده بود، یادم است یک روز جمعه بود، آیدا به من زنگ زد، آن زمان موقتاً در خانهای در جردن بودند، آیدا ۴۸ ساعت نخوابیده بود، وقتی من رسیدم سه دقیقه بعد آیدا از پا افتاد و خوابید جوری که انگار چندین سال است خوابیده. او ۴۸ ساعت چشم از شاملو برنداشته بود، نمیتوانست از او چشم بردارد حتا با آن حال بد!
آیدا: همان روزهایی بود که خوابگاه دانشجویان … شاملو از آن به بعد، سرش را دیگر بلند نکرد. خبر را علیرضا اسپهبد برایش آورد همیشه این خبرها را علیرضا میآورد.
رئیس دانا: این آدم [شاملو] آن قدر باهوش بود که می­گفت: فلان صفحه­ی فلان کتاب در طبقه­ی دوم قفسه­ی بالا را بخوان راجع به فلان چیز نوشته، در آن واحد هم موسیقی گوش می­کرد، هم روی میزش را که نگاه میکردی کتاب کوچه بود، هم مقاله­ای که داشت می­نوشت بود، هر چه مجله و کتاب دستش میرسید می­خواند و انگار ۲۴ ساعت او ۴۸ ساعت بود و با آن درد و بیماری!
آیدا: و با آن همه دارویی که می­خورد. در بدترین حالت بیماری حواسش بود. تا آن جا که حتا من که به این موضوع عادت داشتم گاهی تعجب میکردم. یک چیزهایی را رفرنس میداد که من حیرت می­کردم، مثل ضبط صوت. همزمان هم پاسخ­های آقای حریری را می­نوشت، هم پاسخ­های آقای آکرهای را، هم دن آرام ترجمه می­کرد، هم کتاب کوچه کار می­کرد، هم کتاب می­خواند و فیلم می­دید و… این طور بگویم، شاملو آن قدر کار کرده که سالهاست ما داریم کارهایش را فهرست می­کنیم، مطالبی از دهه­ی بیست و سی و چهل، مجله­هایش، همه را داریم گردآوری می­کنیم و … تمام نمیشود.
عابد: و چه قدر سخت بود، شما سعی کنید به چنین آدمی برسید؟
آیدا: بسیار لذتبخش بود، سخت نبود. من هم باید مثل خودش میشدم وقتی میگفت آیدا! فلان مطلب را لازم دارم، تمام بود. باید مطلب را سریع پیدا میکردم و میآوردم دم دستش میگذاشتم.
رئیس دانا: البته شاملو هم بسیار قدردان بود حتا در قراردادها بندی هست که نوشته اگر این بانو نبود هرگز به این جا نمیرسیدم، این یک اصل کلی است که اگر کمک آیدا نبود، شاملو، شاملو نمیشد.
آیدا: شاملو که شاملو بود! کاری را که فکر کردم درست است و انجام دادم. در مقابل چنین آدمی، تو باید افتخار بکنی که حتا خدمت کوچکی برایش انجام بدهی.
عابد: البته نگاه شما اینطور است چون شما عاشقانه نگاه می­کردید.
آیدا: بله…. عاشقانه بود. حتا فکر میکنم برای شاملو کم گذاشتم. یعنی اگر عقل امروزم را آن روزها داشتم برای شاملو خیلی بیشتر زمان و انرژی میگذاشتم.
عابد: این همان چیزی است که به آن میگویند انرژی جادویی عشق.
آیدا: شاملو به همه­ی ما انرژی می­داد، من اگر انرژی هم داشتم از عشق او میگرفتم.
عابد: شاید هم برعکس، عشق شما او را شارژ میکرد و دوباره بخشی از این توان به خود شما باز می­گشت.
آیدا: هر چه بود عاشقانه بود.
عابد: وقتی تمام زندگی شاملو را مرور میکنی می­بینی که نقطه­ی عطف زندگی او آشنایی با آیداست. راستش من بارها فکر کرده­ام که شاملو مولود آیداست.
آیدا: احمد میگفت تو حافظ منی.
اعلم: بله ولی این حس حمایت خیلی موثر است.
آیدا: خب. بله، … بالاخره یکی باید مراقب او می­بود. مراقب آثارش، از همه بیشتر مراقب روحش. مراقب بودم که روحش آزرده نشود و خراش نبیند چون دیگر این زخم را نمیشود هیچ کاری کرد.
رئیس دانا: آیدا قبل از آن که همسر شاملو باشد مادرش بود. امیدوارم به آیدا برنخورد مادری که باید مراقب بچه باشد که آتش نگیرد، زمین نخورد و …
آیدا: سیگارش نیفتد که آتش بگیرد چون وقتی کار می­کرد ممکن بود حواسش نباشد یا پیش بیاید که با همان سیگار لای انگشت خوابش ببرد.
اعلم: کتاب هفته که تعطیل شد واکنشش چه بود؟
آیدا: شاملو هیچ چیزی را به اندازه­ی «کتاب هفته» دوست نداشت ولی متأسفانه شرایط را جوری ترتیب دادند که شاملو اذیت بشود، من هم اذیت میشدم چون میدیدم کتاب هفته همه چیزش است، آن را دوست دارد و مدام از کاری که دوست دارد لطمه می­خورد. ولی به هر حال بعد از شماره­ی ۷۴ گفت نمیروم و نرفت. لطمه­ی بزرگی خورد ولی مقاومت کرد.
اعلم: تیراژ کتاب هفته در زمان تعطیلی چه قدر بود؟
آیدا: در زمان شاملو ۳۵ هزارتا بود بعد از رفتن شاملو کمکم رسید به ۵ هزار تا که نصف این تعداد هم آبونه بودند.
عابد: تیراژ افسانهای بوده برای یک مجله ادبی!
آیدا: یکی از کارکنان «کتاب هفته» این را نوشته، ظاهراً وقتی آقای قریشی ۵۰۰۰ تیراژ را پیشنهاد می­دهد، شاملو میگوید ۴۰۰۰۰ تا! و کتاب هفته در ۴۰۰۰۰ نسخه چاپ و در عرض دو روز نایاب می­شود! در آن زمان ایران ۲۵ میلیون جمعیت داشت و چنین تیراژی عجیب بود. احمد میگفت آقایی که دفترش آن نزدیکی بوده یک بار که شاملو را می­بیند میگوید پس تو کی میخوابی؟ هر ساعتی از شب که من رد میشوم چراغ اتاق کار تو روشن است.
عابد: نکته­ی جالب این مخاطب­شناسی شاملوست که باعث میشود شناختی که از جامعه­ی مخاطبش دارد این قدر به واقعیت نزدیک باشد؟
آیدا: ارتباط با مخاطب خیلی برایش مهم بود برای همین در بین کارهایی که میکرد عاشق روزنامهن­گاری بود، اصلاً برای شاملو خواب و خوردن مهم نبود. مهم کارش بود. در نامه­هایی که به آقای پاشایی نوشته نشانی از استراحت و تفریح و یا چیزهایی از این دست نمی­بینید مدام به فکر کارش است، حتا جزئیات؛ این کتاب چه شد؟ آن جمله چه شد؟ و …
هر مجله و کتابی هم که وارد خانه میشد، میخواند، نه خواندن سرسری و لحظهای، حتا تا مدتها آدرس مطالبش را در حافظه داشت. من حیرت میکردم، میپرسیدم تو کی این را خواندی؟ کی نوشتی؟ در حالی که دایم هم میهمان داشتیم و میهمانی هم میرفتیم.
رئیس دانا: آن شعر در آستانه عصاره­ی شاملو است.
آیدا: گاهی شبها که او کار می­کرد و یا در عین حال، موسیقی گوش می­دادیم ناگهان نگاه میکردیم به آسمان می­دیدیم هوا روشن شده، خیلی پیش میآمد که تمام شب بیدار بودیم و متوجه گذر زمان نبودیم.
اعلم: اینها همه برمیگردد به انگیزه­های افراد.
آیدا: انگیزه همه چیز را هدایت میکرد. با وجود شرایط سخت بی­پولی­ها، سانسور، بیماری و فشارهای فضای اختناق و … از کاری که به آن اعتقاد داشت، دست برنمیداشت. در «کتاب هفته» و قبل از آن و بعد از آن، دوران فقر وحشتناک را تجربه کردیم. اما لحظه­ای من ندیدم شاملو ناامید شود. او به استعدادی که داشت متکی بود. هر کس با ناامیدی میآمد پیشش، شاملو میگفت پاشو! تو کار خودت را بکن! این حرفها چیست که میزنی؟ برو کار کن! طرف میگفت کتابم منتشر نمی­شود، می­گفت این دلیل نمی­شود که دست از کار بکشی. در یکی از گفتگوهایش میگوید کشوهای نویسنده­ها و شعرای ما پر از آثاری است که در آینده چاپ خواهد شد. حتا اگر اغراق باشد، قصد شاملو این بود که به نویسنده ها و شعرا امیدواری بدهد. آقای دولت­آبادی در سالهایی که آثارش اجازه­ی چاپ نداشت، کارهایش را می­آورد که بخوانیم. می­خواندیم و گریه میکردیم. کتاب کلیدر و زوال کلنل، گاهی خود آقای دولت­آبادی میگفت اینها که چاپ نمیشود، شاملو میگفت: محمودجان بنویس عالیه، بنویس.
رئیس­دانا: همیشه میگفت دولت آبادی یک رمان عالی دارد، چند وقت پیش از دولت آبادی پرسیدم گفت منظورش کلنل بوده من کتاب دیگری ندارم.
آیدا: بله آن کتاب را من و شاملو بیست سال پیش خواندیم. یک نویسنده، سالها از عمق وجودش همراه قهرمان­های یک داستان می­خندد، گریه می­کند، زندگی می­کند، از درون خراشیده می­شود. تا یک رمان ارزشمند نوشته شود ولی در نهایت یا چاپ نمی­شود یا بعد از ۲۰ سال میتوانی چاپش کنی. خب همین میشود که این آدم از درون ویران میشود. ولی باز آن انگیزه­ی قوی نمیگذارد که اینها سرد بشوند و ننویسند، باز بهشان پر و بال میدهد.
همیشه فکر میکنم شاملو چند نفر بود؟ یک لشکر بود! بعد فکر کن خبرنگاری از من پرسید: در مقابل، «آقای شاملو» برای شما چه کار میکرد؟ چه طور بگویم که او حضورش برای من همه چیز بود. یک «آئیش جان» میگفت برای من کافی بود، میگفت «آییش جان بیا این را بُخون»، انگار تمام دنیا را به من می­دادند. وقتی می­دیدمش که دارد کار میکند، سرش توی یادداشتهایش است و غرق در نوشتن، انگار هم­هی زندگی من چراغانی میشد و به همین دلیل سوال آن آقا را نمی­فهمیدم. آن خبرنگار به من گفت «شما غیرعادی بودید، بالاخره یک دختر جوان ۲۲ ساله توقعاتی دارد و شما آن توقعات را نداشتید.» در صورتی که من «همه چیز» داشتم چون شاملو را داشتم. در پی کسی بودم که مثل او باشکوه و انسان باشد. شاملو را که دیدم، همان چیزی بود که میخواستم.
این آدم، با این همه عظمت اگر یک بچه از او انتقاد میکرد گوش میداد. هر گاه چیزی مینوشت از مقاله و سخنرانی و هر آنچه مربوط میشد به تعهد اجتماعی، چند نفر را صدا میکرد، برایشان میخواند. ممکن نبود که سر خود و بدون مشورت چیزی از این دست را نهایی کند. یکی دو بار که این اتفاق افتاد مدام خودش را نقد میکرد که چرا مشورت نکرده.
گاهی حرفهایی را که زده میشد میپذیرفت و گاهی هم برایش توضیح داشت. برای من این مهم بود که روحیهی دموکراتی داشت. در مقابل کسی که زور میگفت میایستاد ولی اگر یک جوان سوال یا انتقادی داشت با حوصله برایش توضیح میداد. کسانی هستند که کوچکترین حرفی را برنمی­تابند و کسی جرأت نمیکند به آنها نزدیک بشود ولی او این طور نبود.
اعلم: آیا پیش می­آمد که شما در مورد چیزی ناراحت بشوید و او را سرزنش کنید؟
آیدا: طبیعی است مشکلاتی پیش میآمد ولی مهم نبود. نکته­ای را راحت بگویم، گاهی که کلماتش کتاب کوچه­ای میشد دوست نداشتم. به خودم اجازه نمیدادم سرزنشش کنم، هرگز! اما میگفتم از احمد شاملو بعید است که این کلمات را به کار ببرد، در شأن تو نیست به خصوص در سخنرانیا­ش در برکلی. البته او کار خودش را میکرد، ولی من هم نظرم را میگفتم. در مورد آن سخنرانی هم گفتم. سخنرانی «حقیقت چه قدر آسیب­پذیر است» انجام شد و بعد هم یک عده­ای بحث فردوسی را پیش کشیدند تا اصل مسئله که چیز دیگری بود نادیده گرفته شود.
بعد از آن سخنرانی به خاطر مطالبی که در این مورد نوشته شد و برخوردهایی که پیش آمد، گاهی میگفت تو حق داشتی.
اعلم: باز هم توصیه و پیشنهاد عاشقانه؟
آیدا: بیشتر میگفتم این خوب نیست یا در شأن تو نیست. البته منش شاملو طوری بود که هیچ وقت رفتارش دور از ادب نبود.
عابد: وقتی عاشق کسی هستی دوست نداری دل او را بشکنی یا نقطه­ ضعف معشوق را نمیبینی، اما زمانی هم در برابر یک آدم خیلی بزرگ جرأت نمیکنی چیزی را تذکر بدهی، شما گفتید به خودم اجازه نمی­دادم که شاملو را سرزنش کنم. جایگاه شما کدام یک از این دو تا بود؟ آیا هر دو حس توأم بود؟
آیدا: دلم اجازه نمیداد. این عشق بود که باعث میشد نخواهم او را آزرده خاطر کنم؛ این که به خودم اجازه نمیدادم، مفهومش این است. اما یک نکته را باید بگویم: این اواخر شاملو دلش آن قدر پر بود که آرام آرام رفت به سمت لج کردن. این را من حس کردم. شاملو وقتی در امپاس و فشارهای کاری و محیط قرار گرفت احساس کردم این طوری با خودش لج کرده و کارهایی را عمداً می­کرد. سی سال، از ۱۳۴۱، شاملو را میشناختم. از سالهای ۶۸ به بعد، پس از تصادفی که در آلمان داشتیم، تغییر کرد و از لحاظی، دیگر آن شاملو نبود. همه چیز را سخت میگرفت زندگی هم بر او سخت شده بود. گاهی حرف­هایی میزد که قبلاً نشنیده بودم، گاهی با لحن دیگری حرف میزد. من احساس میکردم این رفتار نوعی تخریب خود بود.
عابد: شاید با بالا رفتن سن و کارهای نکرده و زمانی که از دست میداد و فشارهایی که آزارش میداد به این سمت رفت؟
آیدا: ممکن است. مخصوصاً از سال ۷۰ به بعد که خبرهای بد هم باعث تشدید آن میشد. میگفت ساعدی برای چه رفت؟ چرا خودش را به این روز انداخت؟ از درون فرو میریخت. مانند بوکسوری که از بیرون ضربه میخورد و چون نمیتواند جواب بدهد یا دفاع کند، از درون له میشود. چیز عجیبی بود.
اعلم: تحمل این شرایط برای خود او یک بحث است و برای کسی که کنار اوست یک مسئله­ی دیگر.
آیدا: همیشه به من میگفت تو چه گناهی کرده­ای؟
رئیس دانا: این آدمها خاص­اند. در همه­ی کشورهایی که جزو شوروی بودند، دهها نفر در اداره­ی آکادمی علوم شوروی نشستند و کار کردند تا یک تاریخ پطروشوفسکی را بنویسند. احمد شاملو هزار برابر اینها کار کرده آن هم یک­تنه و نه در یک اداره و با امکانات دولتی، آن هم در شرایطی که شاملو غم نان داشته و … این تکرار نمیشود.
از نظر روانشناختی باید اینها را مطالعه کرد. این اواخر هم که دستش کمی باز شده بود و کتابهایش چاپ میشد، بیماری قندش شدت پیدا کرد.
عابد: همپایی با شاملو لذت بخش بود یا سخت؟
آیدا: محشر بود.
اعلم: اصرار دارم که این سوال را بهرغم این که چند بار پرسیده شد، بپرسم، اولین بار که او را دیدید کجا بود؟ یادتان هست؟
آیدا: هیچ وقت فراموش نمیکنم. الان هم که نگاه میکنم میبینمش، اولین بار در همان خانه­ای که گفتم: خانه­ی ما طبقه­ی اول بود، منزل آنها هم خانه­ی مجاور، در طبقه­ی همکف بود. در حیاطشان دور حوض گل اطلسی کاشته بودند. (احمد عاشق گل اطلسی بود.) یک روز که او در بالکن خودشان ایستاده بود و من هم رفتم به بالکن خودمان که جوانه­های درختها را ببینم (هنوز هم این عادت را دارم جوانه­ها را ریزریز وارسی میکنم)، سرم که برگشت سمت راست دیدم آقای با شکوهی آن جا ایستاده و دارد مرا نگاه میکند. چشمهایمان ماند و نتوانستیم از هم چشم برداریم. دویدم داخل خانه، من و خواهرم همان دم از سفر آبادان آمده بودیم و مادرم قهوه و کیک درست کرده بود، ولی من دیگر به حال خودم نبودم، از حرفهای­شان هیچ نمی­فهمیدم یک جرقه­ای آن جا زده شد که سال­های سال شعله کشید. بعد از آن صاعقه، شاملو همین طور شروع کرد به آفریدن.
خبرنگاری یک بار از من پرسید شما بچه ندارید؟ گفتم: اگر بشمارم احتمالاً هزاران بچه دارم. مبهوت نگاهم کرد، گفتم همه­ی چیزهایی که شاملو نوشته بچه­های ما هستند. اگر چند تا بچه هم داشتیم زحمتش کمتر بود ولی شاید این لذت را به من نمیداد. البته تجربه نکرده­ام، شاید هم میداد. چون بچه گاهی هم کارهایی می­کند که پدر و مادر را ناراحت میکند.
سخت نیست آدمی را که این قدر دوست داری با دیگران تقسیم کنی؟
آیدا: فکر میکنم تقسیم­شدنی نیست. به نظرم خیلی لذتبخش است کسی را که تو دوست داری دیگران هم این قدر دوست دارند، عشق می­کردم می­دیدم این همه مردم دوستش دارند. حسادت معامله­گرانه نداشتم. دوست داشتم همه دوستش داشته باشند. یک بار کسی از من پرسید وقتی شاملو کار میکرد شما احساس تنهایی نمیکردی؟ گفتم نه. آن قدر آدم را شارژ میکرد که نمی­فهمیدی او مشغول کار خودش است و تو هم داری کار خودت را میکنی. کتابها را میخواندیم، مجله­ها را میخواندیم و فیش­برداری میک­ردیم. در خانه­ی ما مدام اتفاقی در حال رخ دادن بود؛ وقتی مرتب یک اتفاقاتی در حال رخ دادن است، وقت نداری به اوقات خالیات فکر کنی. امروز باید یک مقاله می­نوشت، فردا یک شعر متولد می­شد، کسی از شهرستان آمده بود که شعرهایش را به او نشان بدهد و … وقت نبود برای این که فکر کنی تنها هستی.
رئیس دانا: اصلاً از یک جایی به بعد وظیفه­ی ملی او شده بود این که اشعار جوانها را بخواند و نظر بدهد. این اواخر با همه­ی مریضی که داشت پیشنهاد کرد فراخوانی بدهیم شاعران جوان اشعارشان را بفرستند، او بخواند و انتخاب کند و یک گزینه­ای منتشر کنیم . یعنی اصلاً انگار نه انگار که مریض است.
عابد: سوال آخر، موقع سرودن یک شعر آیا شاملو بدخلق میشد، گوشه­گیری میکرد و یا …؟ امکان دارد تصویری از آن لحظات بدهید؟
آیدا: این را بارها گفته­ام، قبل از سرودن شعر مدتی از خود غایب میشد.

منبع: نشریه «آزما»