تاریخ فرهنگی ایران مدرن
پروژه تاریخ فرهنگی به بررسی گسترده فرهنگ ایران در قرن بیستم اختصاص دارد و در آن، فرهنگ معاصر ایران، عمدتا از خلال یازده ورودی، مطالعه و ارائه خواهد شد. این یازده مدخل برای گردآوری داده‌ها و پژوهش بر آن‌ها پیش بینی شده اند و عبارتند از: شخصیت ها (کنشگران)، نهادها، آثار، فرآیندها، رویدادها، زمان، مکان، اشیاء، مفاهیم، اسناد و سایر.

نونِ نوشتن

دولت آبادی، محمود (۱۳۸۸)، نونِ نوشتن، تهران: نشر چشمه.

«نونِ نوشتن» یادداشت هایی از احوال سالیان ۵۹ تا ۷۴ محمود دولت آبادی، خالق اثر کلیدر، روزگار سپری شده ی مردم سالخورده، جای خالی سلوچ و… است. یادداشت هایی پراکنده از خاطرات و گذشته ی زندگی او، عقاید او در باب ملت و مردم ایران، نویسنده و نویسندگی در ایران، ادبیات، شرح شرایط زمانی و چگونگی آفرینش آثار او و… . نونِ نوشتن تنها بخشی از آن وجه بیان شده و به کاغذ آمده ی زندگی و وجود و ذهن و احساس محمود دولت آبادی است، نویسنده ای که تعهد و مسئولیت نویسندگی را در سخت ترین شرایط زندگی اش در جامعه ی پر فراز و نشیب ایران با توجه به عقیده اش به زندگی ای سرشار از کار و عاری از انفعال حفظ کرده است؛ « چه سماجتی! من چرا باید می نوشتم؟ مجبور بودم؟ بله، مجبور بودم، شاید اگر در گیر و دار نوشتن روزگار سپری شده ی مردم سالخورده نمی شدم، روزگار مرا در می نوشت!…»

نوشتن و نویسندگی برای دولت آبادی، پس از دورانی که آغاز به نوشتن نخستین آثارش میکند، همواره بهترین کار و پناه برای رهایی از مشکلات، رنج ها و گریز از بی اخلاقی های اجتماعی و کاری و نامردمی ها بوده است. پناه و توشه ای که او نسبت به آن “نگرانی ای مقدس” دارد، و تنها راه برای رسیدن به آرامش و گریز از دردها را کار و فقط کار می داند؛ آموزه ای که از تنها استاد خود “پدرش” فرا گرفته است؛ در کتاب در این باب می خوانیم:

« لابد تا حالا دانسته اید که آن آموزگار من کسی جز پدرم عبدالرسول نبوده است؛ بلی… و او آموزگاری بود که اصلا قصد آموزگاری نداشت… حالا مرده است و آن چارپاره استخوان مردی که وزن جسمش هرگز از چهل و هشت کیلو فراتر نرفت، بی تردید پودر و خاک شده است. اما آیا گوهر او هم مرده است؟ اگر گوهر او مرده است، پس چرا من حتی یک روز هم از یاد او غافل نیستم؟ پس چرا حضور قطعی او را در خودم، در لحظه لحظه ی خودم احساس می کنم؟… خب بالاخره هر داستانی پایانی دارد و پدر من هم به عنوان جذاب ترین داستانی که دیده ام و شنیده ام می بایست پایانی می داشت. اما هیچ داستان برجسته ای با پایان خوش تمام نمی شود، بلکه یک داستان خوب با پایان خود در مخاطبش شروع می شود. و پدر من آن داستان جذابی بود که هم از آغاز تا پایانش، هر لحظه داستانی را در مخاطب خود که من بودم، آغاز و آغاز و آغاز می کرد. او زندگی مرا، روحیه و اراده ی مرا، کار مرا و آینده ی مرا با ساده ترین کلمات آموزگاری می کرد:

– «خودت را نگه دار.»
– « مردان کنند و نگویند.»
– «کار… کار… کار کن. مرد را فقط کار می تواند نجات بدهد.»

در نونِ نوشتن، دولت آبادی در کنار گفتن از چگونگی زندگی نویسندگی اش و تاثیرات برگرفته ی روحیاتی و شخصیتی او از ابعاد آن، هم چنین از جامعه ای که در آن بار آمده و بخشی از تاریخ آن را لمس کرده و به خوبی از مردمان آن نوشته و دغدغه ی آن را دارد و بخش مهم و گسترده ای از اندیشه های او را در بر می گیرد سخن می گوید، که جز با حرکتی اصلاح گرایانه آینده ی خوبی را نمی توان برای آن متصور شد. در بخشی از این کتاب به ستوه آمدن او از جامعه ای که رو به سمت نوعی خود-ویرانگری است را می توانیم مشاهده و نیز درک کنیم؛

« … به راستی چه به روزگار من، به روزگار ما مردم آمده است … نفرت و ناباوری، ناباوری نسبت به تمام آن آرزش هایی که من تمام زندگی ام را برای اشان به کار بسته ام، ارزش هایی که مرکز و محور تمام شان شان آدمی، انسان بوده است. اکنون آن «آدم» کجا شده است؟… این جا، در این سرزمین هنوز مرز میان تشخص و خودبینی مشخص نشده است، و از آن جا که نفوس انسانی از نخستین لحظات شکل پذیری شان تحقیر و سرکوب می شوند، بخت دست یابی به بلوغ را از دست می دهند و هم چنان در حالت جنینی باقی می مانند و آن چه در ایشان رشد می کند، همانا پیچ خوردگی و گره در گره ی غرایز اولیه است که در هر شخص مثل سگی هار در زنجیر قیدهای اجتماعی ، اسیر نگه داشته شده است و در انتظار روزی به سر می برد که بتواند آن زنجیر را بگسلد؛ و آن لحظه هنگامه ی هجوم فرا می رسد، هجوم و تجاوز به حقوق امثال خود…»

نگاه او به مردم و جامعه ی ایران، در یادداشت های این کتاب و در تفکرات او، نگاهی منزجرانه و گریز گرایانه نیست، چرا که همان طور که خود نیز به آن اشاره می کند، نگاهی دلسوزانه و دردمندانه به مردمی است که نیازمند کمک و امید و اصلاح هستند و نگاه به جامعه ای پیچیده و ارزشمند است که لزوما جز با بازگشت به اخلاق و ارزش های انسانی و بازشناختن خود درک و گره های آن گشوده نمی شود. در نونِ نوشتن بارها یادداشت هایی از دولت آبادی درباب نگرانی و هشدار او نسبت به “یاس اجتماعی و فردی” می خوانیم. یاسی ویران گر که او از آن این گونه سخن می گوید:

«برای یک فرد انسانی و هم چنین برای یک جامعه ی انسانی، فاجعه وقتی به اوج خود می رسد که احساس کند هیچ نقشی در پیش برد، تحول و دگرگونی سرنوشت خود ندارد. همین احساس فجیع کافی است تا انسان از درون متلاشی شود و با چشمان باز ببیند که دارد از پا در می آید. … چه انتقام وحشت باری، چه انتقام موهنی، چه نکبت بار! وای بر نا امیدانی که ما هستیم. چون انسان ممکن است بتواند از شر طاعون نیمه جانی در ببرد، اما از شر نا امیدی ممکن نیست جان به عافیت ببرد. وای بر نا امیدانی که ما هستیم؛ با این نفرت و نا امیدی که چون بدترین بلاها در روح مردم ما رسوخ کرده است و لحظه به لحظه فراگیرتر می شود، چه جور آینده ای در انتظار ما خواهد بود، چه جور آینده ای تدارک دیده شده؟ جنون، جنــون، این مردم دارند دچار جنون نومیدی می شوند و… وای بر نا امیدانی که ما هستیم! »

دولت آبادی اما راه نجات و شایسته زیستن را برای مردم و جامعه ی ایران گریز از این دوزخ نا امیدی و باز شناختن خود می داند؛

«یک مردم برای زیستن و شایسته زیستن نیاز به باورداشت خود دارند، ما می باید به ارزش ها و بی ارزشی های خود، آشکارا آگاه شویم و به آن بیندیشیم تا نگهبانی ار ارزش های خود را بتوانیم بیاموزیم. ما باید بدانیم چرا خوار و خسته می شویم؛ چرا؟… می خواهم آرزو کنم از جو و ژرفای همین چیرگی نومیدی، مردمی برون آید شایسته و مقبول زندگی و روانگی کاروان تاریخ نو، نه چنین اکنون که چنین خوشبال و بدساق، چنین ناهماهنگ و بدنواخت در هم غلتان هستیم! »

و دولت آبادی راهی را در زندگی خود برگزید و راهکاری را بهترین و تنهاترین در چنین شرایطی ارائه می دهد که همان آموزه ی پدر روستایی اوست؛ “کار… کار… کار کن” .

نویسنده: مرضیه جعفری