تاریخ فرهنگی ایران مدرن
پروژه تاریخ فرهنگی به بررسی گسترده فرهنگ ایران در قرن بیستم اختصاص دارد و در آن، فرهنگ معاصر ایران، عمدتا از خلال یازده ورودی، مطالعه و ارائه خواهد شد. این یازده مدخل برای گردآوری داده‌ها و پژوهش بر آن‌ها پیش بینی شده اند و عبارتند از: شخصیت ها (کنشگران)، نهادها، آثار، فرآیندها، رویدادها، زمان، مکان، اشیاء، مفاهیم، اسناد و سایر.

گسست از فرهنگ سیاسی مشروطه در انقلاب جنگل و پیامدهای آن (۱)

بخش اول:

اشاره: این مقاله حاصل پژوهشی است که نگارنده تحت عنوان «منشاء تئوریک شکست انقلاب جنگل» طی سالهای اخیر انجام داده و اکنون با عنوان «جغرافیای سیاسی جنبش و انقلاب جنگل» منتشر شده است. در واقع این نوشته بخشی از جمعبندی و نتیجه گیری کتاب فوق است که با تغییرات تکمیلی به منظور پاس داشت یکصد و چهارمین سال پذیرش مشروطیت در ایران تنظیم شده است. پیش از آغاز مقاله لازم است درباره واژهٔ «گسست» دراین مقاله که فقط حاوی یک مفهوم ساده لغتی نیست، توضیحی کوتاه ارائه شود. گسست (discontinuity) در اینجا به مفهوم انقطاع و انفصال از گذشته و نقطهٔ مقابل تداوم و استمرار (Continuity) است. در فرایند تاریخی، عموماً براساس تئوری تاریخیگری هگل، مارکس و اسپنسرتداوم روند تکاملی گذشته است که رخ می نماید و یا جلوه های گوناگونی از خود بروز می دهد. اما در مقاطعی از روند تاریخی، گونه ای عدم پیوستگی و انحراف از روند جاری نیز اتفاق می افتد که در بسیاری موارد پی بردن به شکل مفهومی آن آسان نیست. گسست از روند گذشته ممکن است در جهت تکامل و پیشرفت و در پرتو جهشی تکاملی انجام گیرد اما گسست همچنین می تواند انحرافی از روند تاریخیذگری تکاملی باشد. دراینجا گسست از فرهنگ سیاسی مشروطه، انفصال از پویش مشخصی از الگوی سیاسی اصلاح طلبانهٔ پذیرفته شده در جنبش مشروطیت ایران مدنظر است که پس از پایان انقلاب جنگل در گیلان به سرعت خود را بر ذهن و ضمیر کنشگران عرصهٔ عمومی تحمیل کرد و توانست برخلاف روند تکاملی پیشین، با فرهنگ سیاسی کاملاً متمایز و منفصل از گذشته، ارادهٔ دوستداران حقیقت و مبارزان راهِ آزادی و بهروزی جامعه و به ویژه نخبه‌ترین آنان را تحت اقتدار و کنترل خود بگیرد. این مفهوم از گسست تا حدودی به مفهوم گسستی که «فوکو» به عنوان یکی از اصول چهارگانهٔ تفسیرهای تاریخی- فلسفی خود بکار می گیرد، نزدیک می شود.  مقاله کوشش می کند چگونگی پیدایش این گسست و تاثیر آن را بر فرهنگ سیاسی و تحولات اقتصادی و اجتماعی ایران به نقد بگیرد.

 **********

      تحولات سیاسی انقلاب جنگل در تابستان ۱۲۹۹ خورشیدی در گیلان ضمن آن که خبر از برآمدن یک فرهنگ سیاسی نوخاسته داشت، ضمنا به طور قاطع گسستی از فرهنگ مشروطه خواهیِ زمانه نشان می داد. تحول سیاسی – اجتماعی که در گیلان هفت سال تحت عنوان جریان جنگل تداوم یافت در طی پنج سالِ نخستِ خود به صورت یک جنبش مشروطه خواهی و در ادامهٔ فرهنگ برخاسته از مشروطیت و دقیقاًبا الگوهای آن تداوم یافت. اما با ورود بلشویکها به این جنبش و در آستانهٔ تبدیل به انقلاب در یک تحول سریع به انقلابِ جمهوری خواهی از نوع سوسیالیستی بدل شد و حدوداً دو سال نیز با نام جمهوری سوسیالیستی (شورایی) تحت رهبری بلشویکها ادامه پیدا کرد. در طول دو سال آخرکه ما آن را «انقلاب جنگل» نامیده ایم، دست کم جریان اصلی قدرت حکمرانی یعنی بلشویکها که کانون اصلی و استراتژیک جغرافیای قدرت یعنی دو شهر رشت-انزلی را دراختیار خود داشتند، دیگر به مطالبات مدرنی که انقلاب مشروطه به میان آورده و در قانون اساسی آن تعبیه شده بود، اعتناء و اعتقادی نداشتند و در عوض کوشش می کردند مدرنیته  و دستاوردهای آن از طریق اجرای برنامه های سوسیالیستی درایران محقق گردد. به عبارت دیگر اگر مشروطیت و مشروطه خواهان کوشش می کردند در چارچوب فرهنگ لیبرالی و پارلمانتاریستی گام به گام جامعهٔ ایران را به مدرنیته هدایت کنند، پارادایم بلشویکی با فرهنگ سیاسی نوینی که در جهان آن روز نیز بدیع و نوظهور بود سعی داشت جامعه را به سوی یک جامعهٔ سوسیالیستی و بدون گذار از روابط سرمایه داری سوق دهد. در واقع در این پروژه نیز برنامهٔ مدرنیته روی میز قرار داشت منتهی از طریق تحول سوسیالیستی. یادآوری کنیم که در پارادایم بلشویکی اساساً شیوهٔ پارلمانتاریستی یعنی تسهیم قدرت به شیوهٔ دموکراتیک بین اقشار گوناگون جامعه به هیچ وجه قابل قبول نبود. بلشویکها به چیزی جز قدرت انحصاری حزب بلشویک که آن را حزب طبقهٔ کارگر می نامیدند، نمی اندیشیدند و به پارلمان تنها به عنوان وسیله برای انتشار پارادایم بلشویکی و سازماندهی بخش علنی حزب برای به دست گرفتن تمام می نگریستند. سلطان زاده رهبر اولین حزب کمونیست بلشویکی ایرانی که تا آخرین سالهای عمر، بلشویکی مومن باقیماند، همین نکته را بدون پرده پوشی چنین فرموله کرده است: «فرق نظر ما با دموکرات ها و مشروطه چی های ایران آن است که در همان حال که برای آنها پارلمان مقصد اصلی است برای ما پارلمان فقط وسیله است»(سلطان زاده به نقل از www.iwsn.org). 

واقعیت آن است که انقلاب جنگل بیش از آن که تاکنون پنداشته شده بر فرهنگ سیاسی* ایران به ویژه فرهنگ سیاسی اپوزیسیون ایران تاثیر گذاشته و آن را تحت کنترل خود داشته است. در حالیکه جنبش جنگل ادامه دهندهٔ جنبش مشروطه خواهی ایران کوشش داشت از طریق انقلاب ملی-دموکراتیک و فرایند حاکمیت اقتصاد آزاد و دموکراسی پارلمانی به اهداف و مطالبات مدرنِ پروژهٔ ناتمام انقلاب مشروطه جامهٔ عمل بپوشد (که زمینه های تاریخی- اجتماعی آن نیز فراهم بود)، بلشویکها که ناگهان به همراه ارتش سرخ و ظاهرا در تعقیب ارتش سفیدِ روسها به گیلان واردشده بودند، باتئوری لنینی انقلاب، هدف تحقق انقلاب سوسیالیستی از نوع لنینی را در یک جامعهٔ عقب مانده در دستور کار این انقلاب قرار دادند. مارکس درجایی گفته است که انسانها همیشه مسائلی را در دستور کار خود قرارمی دهند که قادر به حل آن باشند (نقل به مضمون). اما حاملان تئوری اراده گرای بلشویکی، موضوعی را در دستور کار انقلاب جنگل قرارداده بودند که تحقق آن در جامعه‌ای که تازه از خواب سنگین قرون وسطایی سربرآورده، به هیچ وجه ممکن نبود. زیرا در چارچوب این تئوری، نیروهایِ نقش آفرین اصلی و فعال اجتماعی دراین انقلاب یعنی کسبه، خرده بورژوازی، بورژوازی ملی و محلی که عمده ترین نیروی متشکل درشهرها یعنی کانون پرتپش جنبش مشروطه خواهی به حساب می آمدند، به مانند سه سال تجربه ای که در انقلاب اکتبر تا آن زمان پشت سر گذاشته شده بود، نه فقط در چارچوب این تئوری جایی در رهبری قدرت نداشتند بلکه به طور آشکاری تهدید به نابودی می شدند و بنابراین خود را نه همراه که به زودی در مقابل آن دیدند. اراده گرایی حاکم بر تئوری بلشویکی و تسلط بی چون و چرایش بر بخش اعظمی از کنشگران عرصهٔ عمومی در تاریخ معاصر ایران، منشاء بسیاری از فرصت سوزی های تاریخی بوده است. چه انسان های مبارز و شریفی که با الهام از این تئوری و بعدها در ترکیب آن با نوعی رمانتسیسم انقلابی برای نیل به آرمان آزادی، عدالت و برابری پای به میدانی نهادند که طرح مساله در آن از اساس نادرست تعریف شده بود.

 گسست ازفرهنگ مشروطه 

 به باور نگارنده بلشویسم یا به عبارت دیگر لنینیسم (که بعدها استالین واژهٔ التقاطی مارکسیسم- لنینیسم راجایگزین آن کرد**) به عنوان فراروایتی شرق باورانه از تئوری مارکسی که در آن دیکتاتوری خوب (پرولتری) می باید با استفاده از تمام ابزار اخلاقی و غیراخلاقی به طور انحصار طلبانه، جایگزین دیکتاتوری بد (بورژوازی و یا فئودالی) شود، از دروازهٔ انقلاب جنگل در گیلان بود که به عرصهٔ فرهنگ سیاسی ایران وارد شد و آن را با توجه به شرایط اجتماعی – تاریخی برآمده از استبداد شرقی و بر بستر شکافِ طبقاتیِ وسیع و فقر مزمن تاریخی که در جامعهٔ ایران نهادینه شده بود، با طرح مطالبات اتوپیایی – آرمانی و برانگیختن شور مخرب بلشویکی (به شیوهٔ ژاکوبنی) که رسیدن به هدف درآن حتا با استنادِ درست به تئوری مارکسی دست یافتنی نبود، آلوده ساخت. در فرایند این تحول ساختاری، فرهنگ مدرن سیاسی درایران که در پرتو جنبش و انقلاب مشروطه، ساختاری اصلاح طلبانه یافته و بر اذهان سیاست ورزان جامعه حاکم شده بود و می کوشید با آزمون و خطا و با دشواری بسیار در شکل دموکراسی پارلمانی سهم هر جریان اجتماعی را در کانون قدرت با توجه به پایگاه اجتماعی آن تقسیم نماید، به فرهنگی انقلابی از نوع لنینی تبدیل کرد که در آن یک حزب سیاسی به سبک و سیاق «ژاکوبنی» به چیزی جز «تصرف تمام قدرت» به صورت توطئه گرانه نمی اندیشید. ما می دانیم که حتا در رادیکالترین مقطع انقلاب مشروطه یعنی زمانی پس از کودتای محمدعلی شاه – لیاخوف و حملهٔ قزاق ها به مجلس شورای ملی، دستگیری و اعدام نمایندگان و مشروطه خواهان و روی کار آمدن استبداد صغیر و هنگامی که پس از یازده ماه نبردی خونین، تهران به تصرف مشروطه خواهانِ رشت و اصفهان درآمد، باز هم جنبش مشروطه، اصلاح طلب باقی ماند و ستاد رهبری کنندهٔ این جنبش که اکنون خود را با الهام از بخش سانتریست انقلاب فرانسه، «هیئت مدیریه» (دیرکتور) می نامید، با ارزیابی واقع بینانه از پایگاه اجتماعی خود که فقط به شهرها تعلق داشت و با توجه به شرایط اجتماعی حاکم بر موزائیک قومی و شکنندهٔ هویت ملی ایران، به ورطهٔ ساختار شکنی بی مطالعهٔ بد فرجام نیفتاد و درست یا نادرست دوباره فرزند خردسال شاه قاجار را از سفارت روسیه به دربار فراخواند و بر تخت حاکمیت مشروطه نشاند.   

در این زمان روح قانون گرایی و تحولات مسالمت آمیز و اصلاح طلبانه، جای خود را در جامعهٔ متاثر از قرون وسطا و فرهنگ عصبیت قبیله ای به ویژه در بانیان اصلی مشروطه که در مجلس شورای ملی اول عضویت یافته بودند، تدریجاً باز می کرد. در یک نمونهٔ جالب، زمانی که اتابک، صدر اعظمی که به رغم سابقهٔ خود در رویکردی نوین و متمایل به مشروطه در رای گیری مجلس با ۷۷ رای موافق و تنها ۴ رای مخالف و ۹ رای سکوت (ممتنع) به صدر اعظمی مشروطه انتخاب شد و کوشش می کرد بین شاه و مجلسِ مشروطه تعامل ایجاد کند، با کارگردانی «هیئت مُدهشه» که رهبری آن را بخشی از جناح افراطی و تروریستِ اجتماعیون عامیون به عهده داشت به دست عباس آقای صراف تبریزی ترور شد، نمایندگان دورهٔ اول مجلس شورای ملی بنا به تعهد و پاس داری از قانون و قانونمداریِ برخاسته از فرهنگ سیاسیِ مشروطه خواهی (که به تدریجاً جای خود را در جامعهٔ برآمده از قرون وسطا می گشود) و با در نظر داشتن رعایت قاعدهٔ بازی دموکراسی به سرزنش این ترور پرداختند و خواستار پی گیری آن توسط مجریان قانون شدند، با شگفتی بسیار مورد تکفیر و تهدید به اصطلاح برخی مشروطه خواهانی قرار گرفتند که در ظاهر مبارزهٔ مسالمت آمیز و متمدنانه ولی در پنهان خشونت*** را ابزار رسیدن به هدف قرار داده بودند. جالب آن که بعدها نیز این اقدام تروریستی مورد تایید و پشتیبانی اغلب نویسندگان تاریخ معاصر ایران قرارگرفت. از جمله نویسندهٔ معروف تاریخ مشروطه ایران (که در ثبت وقایع مشروطیت حق بزرگی به گردن ما دارد) در دفاع جانانه از این ترور و آدمکشی نوشت: «کشتن اتابک یک شاهکار بشمار است و چنانکه خواهیم دید این شاهکار دلهای درباریان را پر از بیم و ترس گرداند [به معنی واقعی استفاده از ارعاب و تروریسم برای رسیدت به قدرت]… عباس آقا جانبازی بسیار مردانه ای نمود… عباس آقا با خون سرخ خود آزادیخواهان را روسفید گرداند»(تاریخ مشروطه ۱۳۷۰ص۴۵۱). نویسنده که خود سرنوشتی عبرت آموز پیدا کرد، حتا زمانیکه نمایندگان دورهٔ اول مجلس شورای ملی یعنی مشروطه خواهان واقعی به عنوان پاس داران «حکومت قانون» که پایه و اساس و تحقق آرمان مشروطیت را در اجرای قانون می دیدند و اصولاً مشروطه خواهی را در تحقق قانون می دانستند، به نکوهش این ترور پرداختتد و اهداف مشروطه را از مجاری قانونی طلب می کردند به باد حمله گرفته و  از جمله نوشت: «لیکن شگفت است که دارالشوری، خود را بیگانه گرفته، نمی خواست باین جانبازی گرانبهای آنجوان، ارجی گزارد…از اتابکی که آن همه دروغها و نیرنگها را دیده بودند، هواداری مینمودند…کاری، باین نیکی رخ داده بود و مجلس بان ارج نمی نهاد»(همان ص۴۵۳تاکیداز ماست). آری حکم ترور و کشتن می توانست حتا به جرم به قول نویسنده «دروغها و نیرنگها» نیز روا باشد و مجلسی که برای قانون گذاری و دفاع از قانون و قاعدهٔ بازی دموکراسی بنیاد گذاشته شده بود، می باید به این بی قانونی و بربریت به عنوان «کاری به این نیکی» ارج می نهاد! یادآوری کنیم که امین السلطان (اتابک) زمانی که به صدر اعظمی فراخوانده شد، سه سال بود که در سیر و سفر آسیا و اروپا به سر می برد و گفته می‌شد با دیدن کشورهای پیشرفت نظراتش به مشروطه خواهی گرایش یافته بود. از این رو به رغم مخالفت     اولیهٔ مشروطه خواهان، به زودی پس از آن که امین السلطان از سفر اروپا به انزلی رسید و مورد اعتراض برخی اعضای انجمن های این شهر قرار گرفت که مانع ورود او به کشور بودند، میرزا کریم خان رشتی از مشروطه خواهان گیلان و عضو انجمن رشت از طرف مجلس شورای ملی ماموریت یافت تا او را به تهران برساند و او این کار را کرد (نک: رابینو، مشروطه گیلان، به کوشش محمد روشن،ص ۸). پس از چند ماه نخست وزیری دولت مشروطه، در روز کشته شدن، او همراه سید عبدالله بهبهانی از رهبران جنبش مشروطه پس از رایزنی طولانی و موفق با نمایندگان در خصوص روابط دولت و مجلس از ساختمان مجلس در بهارستان خارج می شد. این ترور و آدمکشیِ زشت که معلوم نیست به طور اتفاقی یا از پیش کارگردانی شده در روز ۳۱ اوت ۱۹۰۷ (۱۰ شهریور ۱۲۸۶ خورشیدی) یعنی همان روزی که روس و انگلیس در شهر پترزبورگ در روسیه، خودسرانه و قیم مآبانه ایران را طی قرارداد ۱۹۰۷ بین خود تقسیم می کردند، نخستین اقدام خشونت آمیز سازمان یافته بود که از طرف اپوزیسیون افراطی (با منشاء و محرک قفقازی- روسی) در دورهٔ حاکمیت مشروطه به وقوع پیوست. در واقع این نخستین اقدام از بر هم زدن قاعدهٔ بازی دموکراسی در عین وفاداری دروغین به آن و پایه گذاری سنتی نادرست بود که در آن می توان در دستی کتاب قانون یا به قول مشروطه خواهان «کنستی توسیون»را در دست داشت و با دستی دیگر برای رسیدن به هدف، بمب و اسلحه بکار گرفت. گویی که پای بندی به قانون که مستشارالدوله از نخستین منورالفکران ایرانی در چهل سال پیش از وقوع مشروطیت (در سال ۱۲۸۷ه ق) آن را در کتاب «یک کلمه» مشکل اصلی جامعهٔ ایران می دانست، تنها از جانب قدرت بود که می باید رعایت می شد. طنز قضیه در این است که برخی از عناصر افراطی در مطبوعات زمانه ضمن آن که از مشروطه و قانون دم می زدند علناً از این ترور و آدم کشی حتا در سرمقاله های روزنامه ها نیز دفاع می کردند و بعدها نیز تقریباً تمام تاریخ نویسان معاصر (به جز استثناهایی نظیر مرحوم فریدون آدمیت)، مسببان این جنایت و آدم کشی را با آب و تاب (چنان که یک نمونهٔ آن را در بالا دیدیم) به عنوان فدائیان مبارز و قهرمان به خورد ما خوانندگان تشنهٔ حقیقت و آزادی و دموکراسی دادند و مشوق چنین رفتارهایی برای زمانی دیگر شدند و این در حالی بود که در همان زمان اکثریت قاطع مشروطه خواهان در مجلس شورای ملی، این  شیوهٔ قانون شکنی و قانون گریزی را بنا به اصل دفاع از قانون در جنبش مشروطیت به شدت محکوم می کردند و خواهان پی گیری قانونی آن بدون توجه به سابقهٔ مقتول بودند. چرا که به خوبی می دانستند وقتی رفتار اپوزیسیون با خشونت رقم می خورد، قدرت و حاکمیت سازمان یافته بیش از هر نیرویی در جامعه قادر است به خشونت متقابل دست بزند و اصولاً هر قدرت توتالیتری از چنین خشونتی از جانب اپوزیسیون برای توجیه سرکوب خود، نه فقط بیمی به دل راه نمی دهد که از آن استقبال نیز می کند. یاد آوری کنیم که همین عناصر افراطی چند ماه بعد محرک بمب اندازی به کالسکه محمد علی شاه شدند که مترصد چنین اقدامی برای تدارک کودتا علیه مشروطیت و مجلس نوپا بود. همین عناصر اولین نهادهای جامعهٔ مدنی تاریخ مدرن ایران یعنی «انجمن»ها را نیز به هرج و مرجی تمام عیار در سراسر کشور به ویژه در تهران، تبریز و رشت سوق دادند به گونه ای که صدای مشروطه خواهان در مجلس نیز درآمد که ادامهٔ چنین فرایندی نه مفید و نه میسر است و حتا کسانی از مشروطه خواهانِ به نام در مجلس پیشنهاد انحلال این انجمن ها را دادند. در حالیکه این انجمن ها اگر به هرج و مرج سوق نیافته بودند و درک می کردند که شرایط ناپایدار و تثبیت نشده هر آن ممکن است برگشت پذیر باشد، آن گاه در پشتیبانی از مجلس و مشروطه می توانستند نقش حیاتی ایفاء کنند و گام به گام جامعهٔ مدنی متشکلی نهادینه نمایند که پاس‌دار آزادی و دموکراسی بوده و مانع برگشت استبداد مطلقهٔ محمد علی شاهی باشند. در یک نمونهٔ جالب از رفتارهای اعضای این انجمن ها در گیلان، سید جلال الدین سیف الشریعه (معروف به شهر آشوب) که یکی از اعضای انجمن رشت محسوب می شد (و بعد ها خود انجمنی مستقل تشکیل داد)، در یک اقدام خارق العاده به قیام دهقانی دست زد! رابینو در یکی از یادداشتهای روزانهٔ ماه ژوئن (خرداد) سال ۱۹۰۷ (۱۲۸۶خورشیدی) خود نوشت: «سید جلال‌الدین شهرآشوب که یک وقت نماینده از طرف اصناف [در انجمن رشت] بود، با دو سه نفر دیگر به لشته نشاء [از روستاهای اطراف رشت] که ملک مختص امین الدوله است، فرستاده [رفته] از برای تشکیل انجمن. از اعمال او شکایت بسیار رسید و او را [از طرف انجمن] به رشت احضار کردند. نیامد و معلوم می شود که صیغه امین الدوله [را] به عقد خود درآورده است و خود را سید جلال‌الدین شاه موسوم کرد و هفت سال مال الاجاره و مالیات را به رعایا بخشید و به این بهانه دو سه هزار نفر رعایا دور خود جمع کرده و ادعای سلطنت می کرد و حکم انجمن نمی خواند» (رابینو به کوشش محمد روشن،۱۳۶۸ص۱۶). پیدا بود که این ماجراجویی های پوپولیستی می توانست خواسته های عدالتخواهانهٔ زارعینِ رعیت را که به حق در این زمان خواهان کاهش و یا لغو کامل بهرهٔ مالکانه بودند به سخره و ریشخند بگیرد. این گونه ماجراجویی ها، همچنین حاکمیت نوپای مشروطه را به چالشی دشوار می گرفت و گویی به طور ناخودآگاه اعلام می کرد که درب قدرت بهتر است بر همان پاشنهٔ استبداد مطلقهٔ محمد علی شاهی بچرخد تا حاکمیت مشروطه که آزادی را برای همه به ارمغان آورده بود. این گونه هرج و مرج طلبی ها تنها می توانست به چرخهٔ استبداد – آزادی – هرج ومرج – استبداد ختم شود و شد.ی ادآوری کنیم که یکی از عوامل برانگیخته شدن شور انگیز مردم در انجمن های مشروطه و سوق یافتن آنها به سوی هرج و مرج و طرح مطالبات دست نیافتنی، سرکوب تاریخی خواسته های جامعه در درازنای استبداد تاریخی این کشور و انباشته شدن آن برای دوره ای طولانی بود. این مطالبات انباشته می توانست زمینهٔ شعارهای شور انگیز ولی مخرب، کاذب و دست نیافتنی را از طرف افراطیون نزد افکار عمومی بسیار مشروع و موجه جلوه دهد و داده بود. بگذریم. نمونه ای دیگر از رواج تدریجی فرهنگ سیاسی مشروطه خواهی را می توان در تغییر سلسله قاجار در سال ۱۳۰۴ خورشیدی، آشکارا دید. تغییر و تحول حادی که می توانست فقط با اصلاح موادی از قانون اساسی در مجلس شورای ملیِ وقت، دست کم در ظاهر به صورت قانونی و مسالمت آمیز صورت گیرد. بدون این که بخواهیم به داوری ارزشی در  بارهٔ این تحول سیاسی مهم بپردازیم، می خواهیم تاکید کنیم که چنین تحول ساختار شکنانه، تحت تاثیر فرهنگ سیاسی متاثر از جنبش و انقلاب مشروطه خواهی که هنوز در آغاز قرن چهاردهم خورشیدی غلبه داشت به شیوه ای که اتفاق افتاد در تاریخ ایران بی سابقه بود. ما می دانیم که در تاریخ ایران چنین تحولاتی همیشه با بربریت رفتار، عصبیت قبیله ای، سفاکی، ددمنشی و خونریزی جنون آمیز (نمونه اش روی کار آمدن سلسلهٔ قاجار) همراه بوده است. گویی فرهنگ خشونت ورزی و عصبیت قبیله ای به هنگام تعییرات سیاسی حاد در ایران که ریشه در استبداد شرقی داشت، در پرتو فرهنگ برآمده از انقلاب مشروطه و جنبش مشروطه خواهی درحال استحاله شدن به فرهنگ سیاسی اصلاح طلبانه، مسالمت آمیز و قانونمند بود که به تدریج می توانست به تمرین دموکراسی و خود دموکراسی ختم شود. اما باید بلافاصله اضافه کنیم که اقدامات پوپولیستی، ماجراجویانه و تروریستی در جنبش مشروطیت که بی تردید محرکی قفقازی- روسی داشت و در این زمان در مقابل حاکمیت نوپای مشروطه تمام قد علم شده بود، فاقد پشتوانه های نظری و تئوریک بود و تنها با ورود بلشویسم از دروازهٔ انقلاب جنگل به ایران بود که به صورت تئوری انقلابی و مدرن با لفاظی های شبه علمی تئوریزه و فرمولبندی شد. از این منظر می توان به جرات گفت با ورود بلشویسم (از دروازه ی انقلاب جنگل) که سنخیت های بسیار با خودکامگی و خشونت ورزی استبداد شرقی داشت، گسستی تاریخی در فرهنگ سیاسیِ نوینِ دموکراتیک و مشروطه خواهی ایران (به مفهومی که در انقلاب مشروطه و قانون اساسی آن تعبیه شده بود) در پایان انقلاب جنگل روی داد که پشتوانهٔ تئوریک و تجربی انقلاب اکتبر و به ویژه در سالهای بعد پیروزی های الهام بخش حاملان این تئوری بر ارتش هیتلر در جنگ جهانی دوم که همزمان بود با فضای باز سیاسی درایران، نفوذ معنوی بسیار برای این تئوری به ارمغان آورد و آن را بدون زمینه های اجتماعی و به ویژه اقتصادی لازم به طور کاذب در ایران تغذیه و تقویت می کرد. موقعیت بی بدیل ژئوپولتیکی ایران در کارزار جنگ سرد و همجواری دیوار به دیوار ایران با منشاء آن نیز تمایل دولت شوروی را در ترویج روایت خود خوانده از تئوری مارکسی در ایران تشویق و ترغیب می کرد. 

در پرتو این تجربهٔ نامیمون تاریخی که اولین آزمونگاه آن انقلاب جنگل در گیلان بود، جریان چپ دموکرات در ایران (صرفنظر از بخش کوچکی از جناح افراطی، آنارشیست و تروریست فعال درآن) که نمایندهٔ مشخص آن ابتدا جریان اجتماعیون عامیون و سپس حزب دموکرات ایران که تا آن زمان با تاثیر از الگوی بین الملل دوم و همچنین سوسیال دموکراسی مورد نظر پلخانوف، در همراهی با جنبش مشروطه خواهی، با آزمون و خطا و با دشواری بسیار می کوشید فرهنگ سیاسی اصلاح طلبانه به منظور پیشبرد اصول دموکراسی پارلمانی رادر جامعهٔ ایران نهادینه نماید (که زمینه های تاریخی، اجتماعی و اقتصادی آن موجود و پذیرش نسبی عام داشت)، با ورود بلشویسم به عنوان یک تئوری اراده گرای مطلق که خواست فردی و گروهی در آن بر ضرورتهای تاریخی تحمیل شده بود و با خلق ادبیات شورانگیز به مثابهٔ جزمیات مقدس، ایدئولوژیک و غیرقابل نقض، ضمن آنکه غبطهٔ بسیار برای دیگر نحله های سیاسی بر می انگیخت و شعلهٔ آرزوهایی عبث و دست نیافتنی را در دل اذهان اپوزیسیون عدالتخواه منور می ساخت، موفق شد با کنار زدن هر جریان اصلاح طلب و از جمله چپ دموکرات و حتا مارکسی، فرهنگ سیاسیِ آرمانخواه و در عین حال خشونت ورز و توطئه گر خلق نماید که محصول آن چیزی جز فاجعهٔ تاریخی در تاریخ معاصر ایران نبود. با مسلط شدن این تئوری در فرهنگ سیاسی اپوزیسیون تحول خواه ایران از اواخر دههٔ نخست ۱۳۰۰ خورشیدی (چنان که در تزهای دومین کنگرهٔ حزب بلشویکی کمونیست ایران به رهبری سلطانزاده در ۱۳۰۶ تحت عنوان کنگرهٔ ارومیه نیز به وضوح آمد و سپس به عنوان مهمترین تئوری کنشگران سیاسی این دوره بدون چون و چرا پذیرفته شد) که در استراتژی آن لجاج گونه «تصرف تمام قدرت» و ساختار حقوقی و نه حقیقی به صورت انحصار طلبانه و یک بار برای همیشه برای تحقق انقلاب سوسیالیستی در ایران از طرف حزب طبقهٔ کارگر تعبیه شده بود، هر جریان اصلاح طلبی که تکالیف انقلاب مشروطه در دستور کار آن قرار داشت و کوشش می کرد در عرصهٔ ساختارهای حقیقی به دنبال حقوق اجتماعی باشد، دراین فرهنگ با لحنی تقلیل گرا و تحقیر گر در مرتبه ای دون تر جای داده می شد. این بدان معنی بود که چنین گروه های اجتماعی همراه و همگام در مقطعی از جنبش های ملی – دموکراتیک می باید در تحلیل نهایی به عنوان نردبانی برای صعود به مراتب بالاتر قدرت، کاربردی وسیله ای داشته باشند، چنان که در انقلاب اکتبر تجربهٔ آن وجود داشت. به باور نگارنده با حاکمیت یافتن بلشویسم (لنینیسم) در انقلاب جنگل و سپس رواج سریع آن در بین نخبگان و کنشگران سیاسی ایران در سالهای بعد، مفهوم جدیدی از تئوری تحول انقلابی با گرته برداری از الگوی کمینترن (در مقابل الگوی سوسیالیستی- رفرمیستی بین الملل دوم که کم و بیش تا آن زمان کوشیده بود با نام اجتماعیون عامیون وفرقهٔ (حزب) دموکرات جای خود را در اندیشهٔ اپوزیسیون مترقی ایران بازکند)، از دروازهٔ این انقلاب وارد فرهنگ سیاسی ایران و در آن نهادینه شد که تا آن زمان به کلی ناشناخته بود. تئوری لنینی تحول انقلابی که در همسویی و متاثر از فرهنگ استبداد شرقی و ریشه های فرهنگی عمیق تاریخی آن در ایران جذبه ای جادویی یافته بود، اذهان نخبگان سیاسی عدالتخواه ایران رات سخیر کرد و سبب شد تنها تحول مترقی و ممکن، تحول انقلابی و براندازانه از نوع لنینی آن در دستور کار قرار گیرد که در آن انقلاب بورژوا- دموکراتیک  و مشروطه خواهی نیز می باید دست آخر به رهبری حزب نمایندهٔ طبقه کارگر انجام شود که چیزی جز تحصیل کردگان و روشنفکران انقلابی برخاسته از طبقات متوسط، بورژوا، فئودال و حتا اشراف نبود (پایگاه اجتماعی اغلب کنشگران این پارادایم این نکته را به اثبات رسانده است). درگرته برداری از انقلاب اکتبر اگر کوچک خان می توانست کرنسکی ایران باشد که عبور از آن در بزنگاهی معین، تردیدی به همراه نداشت و بر کنار کنندگان او از رهبری انقلاب جنگل در ۹ مرداد ۱۲۹۹ خورشیدی اقدام خود را با الهام از انقلاب اکتبر «انقلاب دویم» و «اکتبر ایرانی» می نامیدند، بنابر این هر کسی چون او و یا هر جنبشی دموکراتیک درایران دست آخر می توانست «محلل» ی برای گذرِ فوری به جمهوری سوسیالیستی (شورایی) از نوع لنینی به حساب آید. این فرهنگ سیاسی تام گرا که در انقلاب اکتبر توسط لنین ساخته و پرداخته شد و در آن لنین با استادی تمام توانست گام به گام تمام همراهان دیروز را با ابزارهایی که فقط او توانست در پروسهٔ مبارزه شناسایی و به کار گیرد و از طریق آن تمام مخالفان، همراهان غیر بلشویک (درواقع همهٔ غیرخودی ها) و حتا بعدها بخش عمده ای ازخودی ها (فراکسیون های درون حزب بلشویک) را نیز با زدن برچسب های خودساخته ای نظیر «فراکسیون بازی در داخل حزب کمونیست» که بهانه به دست «شمنان حزب»، «دشمنان پرولتاریا»، «دشمنان حکومت شوروی» می داد و همچنین برای «نیل به حداکثر وحدت در عین برانداختن هر گونه فراکسیون بازی»(مجموعه آثار،ص۷۸۹) از سرِ راهِ قدرت دور نماید؛ در فرهنگ سیاسی اپوزیسیون ایران با تمام ویژگیهای آن حک شد. این شیوهٔ اندیشه و عمل، سوء ظنی را در نیروهای فعال اجتماعی ایران بر می انگیخت که هر گونه ائتلاف و اتحاد با چنین نیروهایی را از اساس منتفی و در نتیجه حاکمیت چنین فرهنگِ سیاسیِ سوء ظن برانگیز در میان نیروهای اجتماعی نه فقط کمکی به استقرار مردمسالاری نمی کرد بلکه به قدرت استبدادی حاکم بعد از مشروطیت امکان اقتدارگرایی و سرکوب بیشتر می داد.   

ادبیات سیاسی بلشویکی نیز که در آن پیش از نقد و بررسیِ ایده و اندیشهٔ مورد نظر (برخلاف اصل «انظر الی ما قال و لاتنظر الی من قال») به تخریب فاعل آن می پرداخت، سکهٔ رایج شد. در این ادبیات که مقولات ذهنی (subjective) بر مقولات عینی (objective) تحمیل شده بود، ضرورت علمی و رئالیستی به طرزی ماهرانه و در عین حال کاذب به رخ کشیده می شد و از این طریق حتا بسیاری از نخبگان را شیفته و شیدای خود می کرد. نخبگان شرافتمندی که بسیاری از آنان در پیرانه سری به خود آمدند و برای از دست رفتن عمر و شرافت رفتاری که از عمق جان و با تلاش های صادقانه و بی آلایش ولی در عین حال با دستاوردهای اندک غبطه خوردند. در هرحال این شیوهٔ لنینی سیاست ورزی چنان اذهان و اندیشه ها را تسخیر کرد که بعدها مرجع استراتژی و تاکتیکهای نه فقط پیروان بلشویسم بلکه ذهنیت سیاسی بسیاری دیگر از نحله های فکری فعال و از جمله برخی از فعالان مذهبی در ایران نیز فرا گرفت (حتا بدون آن که خود به منشاء تاثیر آن واقف شده باشند) و خلق فرهنگی را رقم زد که درآن نه فقط حذف رقیبان سیاسی در بزنگاههای معین با دلایل تئوریزه شده، مشروعیت می یافت بلکه متحدان دیروز نیز می توانستند به بهانه های مختلفی چون دفاع ازمنافع خلق و پرولتاریا، حذف و یا مرتد شوند چنان که در دورهٔ حاکمیت لنین و لنینیسم شده بودند. نزد این فرهنگ، آزادی و دموکراسی در کلیت خود مفهومی بورژوایی داشت. زیرا در آن فردیت جلوه گری بیشتری می نمود. و بنابر این در برابرِ مفهوم قدسیِ جامعه و خلق قرار می گرفت که در آن فرد و حقوق فردی به نحوی بی مقدار و حقیر بود که ارزش توجهٔ محوری نداشت. بدین ترتیب در فرایند هر جنبشی در ایران آزادی و دموکراسی نه فقط از اصول مرجح به حساب نمی آمد بلکه تاکید بر آن بدون پسوند انقلابی به مثابهٔ دفاع از لیبرالیسم و در نهایت امپریالیسم، امری فرعی و حتا مذموم  تلقی می شد. می خواهیم بگوییم که تئوری لنینی تحول انقلابی بیش از آن که تاکنون تصور شده، پس از انقلاب اکتبر و به ویژه از اولین آزمونگاه آن در انقلاب جنگل به اشکال رنگارنگ بر فرهنگ سیاسی معاصر ایران سایه افکنده و سلطه داشته و از این طریق به طور غیر مستقیم و ناخواسته موانع جدی بر سر راه تکامل اجتماعی و اقتصادی و فرهنگ سیاسی ایران نیز قرارداده است.                                                                                                 

پایان بخش اول – ادامه دارد