شعر اگر هجوم نباشد دفاعی برای مرگ است و توضیحی برای مردن- پس لغت مرگ اسم و مردن فعل است- شعر دفاع کامل نیست- روزهم نیست- شب هم نیست. تکهای سخت و جانداری از شبانروز است- برای همین شبانروز است که شاعردر نیمراه تجربهی شاعری دلواپس میشود- فرخزاد در شعرهای روزهای آخر دلواپس بود- دلواپس نه برای خود- برای دیگران. برای درخت- باغچه- ماهی. میدانست که اگر ایثار حرکت ابزار نخستین شعر نباشد ولی وسایل کامل و بارور زندگی هستند.
ولی نمیدانم اگر فرخزاد زنده بود هنوز هم چنین فکر میکرد؟ فرخزاد دلواپسی را تنها در خودش به صداقت ایثار رسانید- انبوع شاعران و شاعرههای بعد از او برای خود دلواپس شدند- دلواپس آن که چه کسی جانشین فرخزاد است.
فرخزاد تمام کشفهای روز و شعر را به تنهایی به دوش کشید و حرکت کرد- فضا و موقعیت شعرهای سالهای ۳۵ تا ۴۰ فضای مصنوعی و غیر واقعی بود- هنوز شاعران گرفتار آه و سرفههای مسلول- و تغییرات مهتاب در کوچه ماسیده بود- و یا آن شب باران در ناودانها طبل میزد- شروع شعر فرخزاد در این موقعیت بود- موقعیت چیره بر شاعر- او یک تن بود ولی کم کم رهایی یافت- او به خاطر جبر سنتی میبایست آن پیلهها را بشکافد تا به خود برسد- تا به تجربه خود برسد- دلواپسی فرخزاد برای بچه- برای گندم یک دلواپسی رمانتیک نبود- او در شعرهای آخر به عمق آب رسیده بود و به ارتفاع فواره.
فرخزاد به مفهوم تازهای دست یافته بود که باید به شعر عمل داد و شعر را عمل کرد- زندگی روزانهاش عمل شعرش بود- آموخته بود که بیاموزد باید بخشایش داشت- فرخزاد در آخرها به دنبال یک مفهوم وسیع برای روز بود- او از روزها و از آسمان محدود که فقط عبور دو کبوتر را معنی میدهد گذشته بود و به عشق، خو بی قشنگی رسیده بود و میدانست که زمین فقط باید به دور عشق قشنگی و تشنگی بچرخد و فرصت فقط یک لحظه از ابدیت است. که در زمان شناخته شده میچرخد- فرصت را فرصت طلبی اشتباه نگیریم- فرخزاد دورهای را به دانستن گذراند- دورهای را به عمل و در آخرها میخواست دانستنها را فراموش کند- تا خالص و کودکانه عمل کند- او میخواست موقعیت یافته شدهی خود را رها کند به طرف موقعیت تازه برود و موقعیت گذشتهی شعر خود را به مقلدان زنانه و مردانهاش بسپارد که سپرد که هنوز شعرهای مردها زنانه است.
کوه را دوست داشت ولی پردهها را میبست که کوه را نبیند او معلم- او خواهر و او بزرگوار ما بود که آموخت شعر اگر جدی باشد دفاع نیست- شعر است شعری که در موقعیتی ادبی متولد شده است- شعر که مفهوم ادبی دارد و کشف آن کشف لغت بازان است نه آدم- و نه آدمیزاد- اصلا چرا باید شعر گفت؟
زمین که میچرخد- گندم هم که هست- ادبیات برای شکر گندم است- اصلا ادبیات در حضور شکفتن گل سرخ فقیر است. فزخراد میدانست.
اطلاعات مقاله:
ماهنامه فرهنگی – هنری رودکی- شماره ۲۸ – بهمن ماه ۱۳۵۲- سال دوم – صفحه ۳۰