نیستی خالق یکتا از شدت کارِ خلقِ مداماش است. این حرکت عدمی یا بهتر بگوییم عدم اندیشی است که هنرمند را به کار میاندازد، هنرمند برای یافتن خود، خودآگاه یا ناخودآگاه، به جبرِکارِ جهان میافتد، به خلق، خلقِ آنچه که در سیاهی تن او انباشته شده، هنرمند میبیند، میشنود، میبوید و میچشد و میلمسد، به سلیقه خود البته و گاه بیاختیار در حواس، هرآنچه او دریافت کرده از جهان درون تنی انباشته میشود به غایتی در زمان میرسد و چون جنینی در وجود هنرمند موجودیت مییابد و پس حمل این بار، به تلاشی مدام از این بار خلاصی مییابد ، اثری خلق میشود ، موجودی در جهان اما با این تفاوت که هنرمند مادر نیست، وابسته نیست، هنرمند پیِ مدام کندن و تراش دادن خودیست در خود ، بنظر من هنرمند اصیل به خلق خود وابسته نمیشود و پس هر خلق به دنبال خلق دیگر است. چون همه مرگ اندیشان.
وقتی اثری خلق میشود برای خالق آن به نوعی اثر میمیرد، اینگونه میتوان گفت: شاید هنرمند برای ادامه خود عاشق کشتن اثر وجودی خلق شدهاش است. بر اساس آنچه در تصوّف ایرانی مطرح است، خداوند همه مخلوقش را از برای میراندن آفریدهاست، نه برای زندگی، زندگی انسان چون رنگ است بر بوم نقّاشی، اما انسان در دستی حاضر است که بالاترین دستهاست، در اندیشهایست که بالاترینِ اندیشههاست، چون یکتاست. و بجاست بگوید بمیرید پیش از آنکه میرانده شوید، در تجربه مرگِ در زندگی شاید بتوان بودنِ در دست و اندیشه خالق را تجربه کرد.
سودابه فضایلی در بلندای پهن زندگیاش در عرصه هنر سرمایهای گرانبها برای تاریخ ایران است. ایشان از جوانی تا به امروزِ پر از تجربهشان آثاری چون: ییچینگ، موسیقی و عرفان، فرهنگ غرایب، عاشقانهها، راز شکسپیر، سنت و تحول در موسیقی ایرانی، زائر خوشبخت، روح نغمات، خاطرات مرگ، ثورا، عاشقانهها، شبرنگ بهزاد، مجموعه گرانقدر پنج جلدی فرهنگ نمادها و امروز صداع را در کارنامه بودن خود دارند.
طی گفتار دوستان راجع به صداع، واژههایی استفاده شد که بنظرم از نکاتی است که امروز به آن پرداخته نمیشود، ۱- سیال ذهنی از دسته واژههای ترکیبی است که راه گریز از تحلیل را در ذات خود دارد، بسیار در گفتارهای تحلیلی شنیدهام که گفتهاند: ” این متن سیال ذهنی ایجاد میکند و ما را در فضایی قرار میدهد که خیلی خاصه” ابتداییترین سئوال این است که ذهن چیست و آیا دامنه یا محدودهای برای ذهن قائلیم؟ چه تفاوتی میان ذهن، دل، فکر، اندیشه و عقل در زبان فارسی وجود دارد؟ ذهن نمیتواند کلی و جزئی، خاص و عام داشته باشد؟ قبل از ذهن چرا سیال استفاده میشود، سیال را به معنای مایع و گاز و هوا میدانیم؟ یا جریانی نادیدنی؟ مگر ذهن دارای جرم است که واژه سیال که خاص جرم است برای آن استفاده میشود؟
این واژهی پرکاربرد در میان منتقدین تنها راه گریز از خوانش اثر است، تنها برای عدم تلاش برای تحلیل یک اثر ۲- در بحث دوست دیگری، اینگونه مطرح شد که متن صداع در بخشهایی صدا دارد که من نظر بر این دارم که بگوید ماهیت صدایی یا ذاتِ صداگونه دارد آری میتوان گفت:” سنگ به شیشه خورد” این جمله در ذات خود صدای شکستن را تداعی میکند اما صدای شکستن نیست. که من نیز با این دوست موافقم که در متن کتاب صداع در بخشهایی تداعی صدایی داریم.
در ابتدا که صداع را خواندم با سابقه ذهنی که از خانم فضایلی داشتم تمام تمرکزم بسوی نمادها و نشانهها میشد اما با چندبار خواندن متوجّه شدم که نمادها صرفاً رمز روایت و ساختارمتنی صداع نیست. ارتباط با کتاب صداع کار سادهای نیست ، شاید ارتباط اول با اثر، هراسِ نافهمی را در انسان ایجاد کند، واقعیت چنین بود برای من که اول بار خواندمش. لایهای همواره مانع از تمرکز دقیق بر روی این کتاب است . شرح آشنایی وکشف این موجود خلق شده در چند رمز،
رمز اول- پوستی ضخیم چون پوست سختپوستان: عدم ورود به متن اثر پیوستگی افعال به یکدیگر است، گاهی در یک خط شش فعل و گاهی در یک صفحه شصت فعل به یکدیگر گره خوردهاست، چون فعل در ذات، ساکن نیست تمرکزِ نگاهِ خوانشگر نمیتواند روی متن ساکن بماند. افعال در ساختار پیچیده خود حتی مانع از فهم و کشف موضوع میشوند. مانع از فهم درون.
رمز دوم- چشمانی چون چشمانِ پروانه
هر فعل دارای زمان و دیرند خاص خود است. پیوستگی افعال دلیل جمعشدن مجموع زمانهای مختلف با دیرندهای مختلف است که همین امر باعث دیرند زمانی خاص خود متن شده، صداع را می خوانیم زمان با ساعت نمیگذرد، اکثر مواقع طولانیتر از زمانِ ساعت. ۱ ساعت نیوتنی = ۱:۴۰ ساعتِ صداع
رمز سوم- نخی میانِ گوشهایش
خالق هم در اثر هست و هم نیست، بودش نه به واسطه نام بلکه به واسطه نخی نامرئی متصل است، نخی به میان خالق و مخلوق نادیدنی ، ناشنیدنی، ناگفتنی که تنها هنرمند میان خلق خود و خود میبیند
اگر در باب چگونگی شکلگیری فضا در ادبیات سخن بگوییم، کتاب صداع نمونهای است که میشود مباحثِ فضا در ادبیات را در آن دنبال کرد چرا که عنصر اصلی فضا را که همان زمان است را داراست. البته گفتن این سخن که صداع فضاهای توبرتوی نمایشِ یک تئاتر را میسازد آسان نیست و لازم به خوانش مجدد دارد. آنچه در موسیقی ریتم میخوانند در صداع پیداست، صداع یک جزء از موسیقی را در خود دارد و این دیگر دلیل برای خلقِ فضا در ادبیات است. “میشود بیدلیل ترسید” یکی از الگوهای ریتمی صداع است که بهتکرار این چنینها دیده میشود. فعلی برای آهنگین کردن فعلی دیگر. معنی واژه صداع را نمیدانستم به بیتی از حافظ شیرازی استناد کردم
به فیض جرعۀ جام تو تشنهایم ولی نمیکنیم دلیری نمیدهیم صداع
صداع را میتوان به معنای ایجادِ دردسر دانست اما ریشه صداع که صدع است معنای دیگر دارد و آن “شکافتن” است. با توجّه به آموزههای عرفانی که تاکید بر صبوری بسیار است، شکافتن به معنای شتابِ در کشفِ حقیقت است که به قول مولانا حقیقت شیری است که اگر شتابان دست بسویش بری چنگ میزند. کتاب صداع با توجه به ریشه کلامیاش در شکافتن ساختارهای قبلی گام برداشته است. سعی بر این بوده که از توصیفهای اضافه پرهیز کند که این نیز به نسبت اتفاق افتاده، توصیفات از شکل معمول خارج میشود مثلاً جایی نوشته با چشمان بلندش نگاه میکرد، این توصیف از قبل موجود نیست چرا که بلندی را چه چیز میدانیم، اگر با توصیفات قبلی مثلاً مینوشت: با چشمانِ کشیدهاش نگاه میکرد، توصیفی معمول میبود، “بلند” در این جمله تعلیقی در نگاه است، بلندی اینجا هم میتواند عمق دیدن باشد و هم میتواند کسی باشد که از پشت دیواری بلند بر پنجه ایستاده و میبیند، البته که در جمله بعد و قبل آشکار میشود اما خاص در خود جمله این گونه است. این تعلیق در جمله به تعلیق در پاراگرافی نیز میرسد در صفحۀ ۸۶ در کوتاه کردن موی مرد زشت این تعلیق به اوج خود میرسد اما این بار در موضوع نوشته شده.
متن کتاب در بخشهایی از خود به شرح مباحثی عرفانی و قرانی میپردازد. برای مثال صفحهی از کتاب که نوشته بود:” مرد زشت گفت موهایم را کوتاه کنید و تو فریاد زدی من میتوانم موهایت را کوتاه کنم و قیچی را برداشتی و او را بر چارپایهای نشاندی و همان طور که دورش میچرخیدی تکههای موهای درشت و مجعدش را بریدی وقتی تمام شد همان وقتی که فکر میکنی کوتاه کردن کافی است در حالی که هنوز مویی باقی است اما تو فکر میکنی دیگر بس است و هیچ قانونی برای بس کردن وجود ندارد و تو آخرین تکهی مو را به دست میگیری و تصمیم داری که این آخرین تکهی مو است که کوتاه میکنی، نه فکر کنی تناسبی را حفظ کردهای و یا قانونی را رعایت کردهای، فقط تصمیم گرفتهای بس کنی – مرد زشت میگوید: آینهها را بیاورید! یک آینه جلویش میگذاری و یکی دستش میدهی، و دو تا پشت سرش میگذاری، و هزار مرد زشت در آینه میافتد. طوری که تو نشنوی غرولند میکند: «میخواستی از اول بگویی بلد نیستی مو کوتاه کنی، این چه ریختی است که مرا درآوردهای» اما صدایی که میشنوی چیز دیگری است: «خیلی خوب شده، ممنونم» و تو وقتی مرد زشت را در آینهها میبینی تعجب میکنی چون عکس چشمها، لبها، بینی، دست و پا هر کدام جداگانه درآینه افتادهاند، و هیچ کدام به تنهایی زشت نیستند، و این مرد این همه زشت است. بعضی روزها میگفت مغزش سیاه است، خراب، خراب، میگفت مغزش درد میگیرد و وقتی مغزش درد میگیرد باید به دشت برود، و تو میدانستی به دشت نمیرود، هیچ وقت به دشت نرفته، او که تخم چشمهاش هر یک به سویی بودند و پوستش غرق چالههای آبله. گاهی عریان میشد و جلوی آینه میایستاد و میگفت: «از بدنم نقاشی کنید، از بدنم باید نقاشی کنید.» در اینجا به آیهیی از قرآن اشاره دارد که گفت: ألَیْسَ الله بِکافٍ عَبده؟ (آیا تنها الله بر بندگانش کافی نیست؟)
در واقع طرح بحثی است از این که چه چیز را کافی باید دانست؟ چرا بر یکی چیزی بس میشود و بر دیگری نابس؟
و اشاره میکند به داستان آن عارفی که از مردار سگی گذشت، همه دست بر بینی خود گرفتند و با فاصله عبور کردند و آن عارف گفت: چه دندان زیبایی.
در همین بخش کتاب بحث فلسفی “دیدن” را مطرح میکند. دیدن چیست؟ و چگونه؟ یک پرتره را میبینیم اما به چه اندازه میببینم. در دیدن، چگونه اجزاء دیده میشود؟ آیا آینهها تفکیک کنندۀ اجزا هستند؟
نویسنده: سیاوش عسگری /فروردین ۱۳۹۰ خورشیدی