تاریخ فرهنگی ایران مدرن
پروژه تاریخ فرهنگی به بررسی گسترده فرهنگ ایران در قرن بیستم اختصاص دارد و در آن، فرهنگ معاصر ایران، عمدتا از خلال یازده ورودی، مطالعه و ارائه خواهد شد. این یازده مدخل برای گردآوری داده‌ها و پژوهش بر آن‌ها پیش بینی شده اند و عبارتند از: شخصیت ها (کنشگران)، نهادها، آثار، فرآیندها، رویدادها، زمان، مکان، اشیاء، مفاهیم، اسناد و سایر.

تافته جدابافته

آقا محمد شاطر دست او را گرفته است و از کوچه‌های پیچ در پیچ شهر مقدس با خود می‌برد. مقصدشان خانه «آقا سید عرب» پیر و فرزانه است. جمعه است و در همان کوچه‌ها کودکان هم‌سن و سال «محمدرضا» در حال بازی‌های بی‌سر‌انجام یا کم سر‌انجام کودکانه‌اند اما او حسرت پیوستن به آن‌ها را ندارد. او واهمه دارد که پیر فرزانه و مومن صدایش را و تلاوت قرآنش را به همان اندازه که پدرش پسندیده است، نپسندد و سوره‌ها را در ذهن زمزمه می‌کند و با لبان بسته، خود را آماده خواندن می‌کند و بی‌آن‌که بداند به تمرینی حرفه‌ای تن می‌دهد که تارهای صوتی را ورزیده می‌کند.

آقا محمد شاطر از رعایای حاج‌آقا سید علی‌اکبر طبسی، جد کودکی است که دستش در دست اوست و خدمتگزاری‌ است که نمی‌داند دست یک نابغه آواز و موسیقی را گرفته. شاید اگر می‌دانست هم‌قدم شدن با محمدرضای شجریان خردسال سعادتی است که نصیب هر کس نمی‌شود از شدت شوق و به جای آن قاری خردسال که قلبش می‌تپید، ضربان قلبش از شماره می‌افتاد و یا به جای سلام و علیک معمول و رایج با رهگذران با شادمانی می‌گفت: ” آهای عابران بی‌خیال نگاهم کنید، من به واسطه همین کودک هراسان از حضور در جلسه قاریان که بی‌نام و گمنام هستند و گمنام می‌مانند، نامم در تاریخ ثبت خواهد شد…”  نه، او نمی‌داند و نباید بداند، چراکه او ماموری بیش نیست و حق ندارد اسرار الهی را بداند و پیشاپیش آینده را بخواند. آقا سید عرب هم نمی‌داند. حاج‌آقا مهدی شجریان هم نمی‌داند. هیچ‌کس نمی‌داند و نباید بداند. خود محمدرضا نیز نمی‌داند اما به رازی پی برده است: پدرم معلم قرائت قرآن است و سختگیر و جدی است و اگر در تلاوت من اشکالی بود و صدایم ناخوشایند بود از من نمی‌خواست که هر روز با صدایی که همه اهل خانه حتی اهل محله می‌شنوند قرآن بخوانم و باز می‌دانست که پدرش آن‌قدر نزد آن سید پیر اعتبار و آبرو دارد که حاضر نیست به خاطر اولین فرزند دلبندش پوزخندی نثارش کنند و بگویند: “آقا مهدی! صدای پسرت آن‌چنان که تو می‌پنداری نیست…” و آقا محمد شاطر هم‌قدم با کودک خجالتی اربابش وارد مجلسی می‌شود که بر صدر آن پیری با محاسن سفید و دستاری «سبز» نشسته است و نگاه مهربانانه‌ای، نه آن‌چنان که در‌خور و در شأن یک نابغه باشد، به او می‌اندازد. محمدرضا سعی می‌کند که خودش را پنهان کند و چنین نیز می‌کند؛ پنهان شدن و پنهان ماندن تا مدت‌ها در سرشت اوست، اما آن دستار سبز آن خاطره را بر لوح جانش محفوظ نگه می‌دارد. نوبت به محمدرضا که می‌رسد، دستار سبز با آوای آن قاری خردسال به رعشه در‌می‌آید؛ صدا کودکانه اما فرشته‌گونه است. انگار میهمانی از آسمان آمده است تا قرآن خدا را به زبان ماورایی بخواند. آن‌چنان که ربنایش سال‌ها بعد با شنونده چنین می‌کند… و آقا سید محمد عرب مات و مبهوت به او خیره شده است… محمدرضا از نگاه پدر مذهبی‌اش باید یک قاری ممتاز بشود و حتما نمی‌داند که لازم نیست فقط قاری قرآن باشی تا شنوندگانت را به عرش ببری اما محمدرضای خردسال و بعد جوان و پس از آن، چه می‌تواند بکند که این حقیقت را به همه بفهماند؟ اثبات این ادعا راه دراز و ریاضت و صبوری می‌خواهد… نابغه آواز ایرانی معلم و ناظم مدرسه می‌شود و خدا می‌داند که او هنگام به صدا در‌آوردن «زنگ» چه نت‌هایی را در ذهن و حنجره‌اش تکرار و تمرین می‌کند؛ در راهروی مدرسه، در کوچه و در خانه زمزمه می‌کند. به صدای خواننده‌های بزرگ گوش می‌دهد و تکرار می‌کند. به کوه می‌رود و می‌خواند. به دشت می‌رود و می‌خواند. به باغ و سبزه‌زار می‌رود و می‌خواند. در پانزدهم تیر سال ۴۱ که به تهران کوچ کرده است، سر از «رادیو تهران» در‌می‌آورد و در برنامه «برگ سبز» و به همت پیرنیا صدایش کشف می‌شود، اما با نام «سیاوش بیدکانی» و پس از آن در «گلها» با نام «سیاوش» صدایش در آسمان ایران می‌پیچد. نگران است حاج‌آقا مهدی شجریان برنجد. پس زیر نام سیاوش خود را پنهان می‌کند به همان شکلی که زمان کودکی و پشت پدرش و در مجلس «حاج‌آقا سید عرب» خود را پنهان می‌کرده است… محمدرضا شجریان خود را پشت نام سیاوش پنهان می‌کند… و چرا از این‌همه نام، سیاوش را سپر خود کرده است؟ بی‌گمان انتخاب این نام تصادفی نیست؛ او عاشق گل‌ها و نام گل‌هاست، آیا پرسیاوشان، آن داروی نجات‌بخش، آن گیاه دردمندی، آن یادگار بی‌گناهی و خون ریخته سیاوش، او را مجذوب چنین نامی ‌کرده است؟ هنوز زود است که پدر باخبر شود. هنوز زود است که مادر آگاه شود و بداند در زهدانش فرزندی با حنجره آسمانی پرورانده است. هنوز زود است محمد آقای شاطر بداند که چه دستانی را در کوچه‌پس‌کوچه‌های مشهد در دست گرفته است.

سیاوش بیدکانی تشنه یاد گرفتن است و هوشمندانه می‌داند که روزی روزگاری بر صحنه‌ها خواهد ایستاد یا خواهد نشست و با صدایش هوش از سر شنوندگان خواهد ربود و باید آداب بر صحنه رفتن را نیز بیاموزد و این‌گونه شاگرد اسماعیل مهرتاش می‌شود که استاد آواز و بازیگری است؛ ردیف آواز ایرانی و آداب بر صحنه رفتن را از او می‌آموزد و بعدها به فرزند خلفش، همایون، نیز می‌گوید و توصیه می‌کند که اصول بر صحنه رفتن را بیاموزد. دور از ایرانم و روزی برای استادم، پروفسور «لانفرانکو دی ماریو»، نوار یکی از آوازهایش را پخش می‌کنم تا بدانم آیا این ایتالیایی عاشق موسیقی از صدای او لذت می‌برد یا نه و او پس از شنیدن آواز محمدرضا شجریان، سرمست می‌گوید: “نمی‌دانم چه می‌گوید اما قناری خوش‌آوازی را تصویر کردم که در باغی سرسبز و معطر مستانه می‌خواند و دلش می‌خواهد تا ابد بخواند. او کیست؟” من می‌گویم محمدرضا شجریان است و او که از تکرار نام استاد عاجز است می‌گوید: “همان قناری که گفتم بهترین نام است” و راست می‌گوید. هر بار که همدیگر را می‌بینیم می‌پرسد: “از قناری چه خبر؟” و من باافتخار می‌گویم: “او می‌خواند و اوج می‌گیرد.”

در باغ فردوس، چه نام بامسمایی، در تهران برای نخستین بار او را می‌بینم و آرزو می‌کنم که روزی میزبانش شوم و تا سالی که کشتارگاه به باغ فردوس، به فرهنگسرای بهمن تبدیل نشده است، چنین سعادتی نصیبم نمی‌شود اما می‌دانم آن‌قدر خوشبختم که او دعوتم را خواهد پذیرفت و به‌رغم همه دشواری‌ها، هشت شب صدای ملکوتی‌اش در تالار بسم‌الله‌خان همه ما را به عرش می‌برد؛ حالا او دست ما را گرفته است تا به جای کوچه‌های شهر مقدس، ما را به بام‌های آسمانی ببرد و با شعر لسان‌الغیب می‌برد و ما را از کنار حافظ عبور می‌دهد و بهشت را و باغ فردوس را و همه باغ‌های خیال را و همه سبزهای جهان را با خط خوش کلامش تصویر می‌کند. او همان فرشته باغ فردوس است. او همان قناری باغ‌های سبز است. او چه بخواند و چه نخواند بر دوام است. او تافته جدا بافته است.

بهروز غریب پور عضو شورایعالی انسان شناسی و فرهنگ است.

این مطلب در چارچوب همکاری انسان شناسی و فرهنگ و مجله  کرگدن منتشر می شود.