تاریخ فرهنگی ایران مدرن
پروژه تاریخ فرهنگی به بررسی گسترده فرهنگ ایران در قرن بیستم اختصاص دارد و در آن، فرهنگ معاصر ایران، عمدتا از خلال یازده ورودی، مطالعه و ارائه خواهد شد. این یازده مدخل برای گردآوری داده‌ها و پژوهش بر آن‌ها پیش بینی شده اند و عبارتند از: شخصیت ها (کنشگران)، نهادها، آثار، فرآیندها، رویدادها، زمان، مکان، اشیاء، مفاهیم، اسناد و سایر.

یادداشتی بر پائیز سن هوزه (احمد شاملو)

نویسنده: امیرحسین افراسیابی

گویا این ویژگی شاعران بزرگ است که هنگام خواندن شعرهاشان، حضور آنان را نمی توان نادیده انگاشت. در واقع، شخصیت شاعر آنچنان بردنیای ذهنی و فرهنگی خواننده مسلط است که کیفیت های ویژه ی خود شعر پشت پرده ای از مه پنهان می ماند. شاملو چنین شاعری است. او طی سال ها پی گیری مداوم در کار ادبیات، زیستن و درگیر بودن با تاریخ و جامعه و همیشه هم درد بودن (اگر نه همیشه هم سو بودن) با مردم، از «خویشتن خویش بارویی» پی افکنده است. و این درگیری و پی گیری از او چنان شاعری بزرگ ساخته است که هست.این ویژگی حضور مسلط زمانی شدت می یابد که زبان و بیان شاعر نیز به یاری آن برخاسته باشد، چنان که شاملو در بعضی از شعرهایش، از طریق زبان وبیانی که برگزیده، تسلط «من» را بر شعر دو چندان کرده است. و فراتر از آن، گاهی این «من» بیشتر خود شاعر است، تا شخصگانه ای که هویتش با مصالح شعر و در ساختار شعر مشخص می شود.
من آخرین بازمانده فرزانگان زمینم؟-من آن غول زیبایم که در استوای شب ایستاده استغریق زلالی همه آب‌های جهان،و چشم‌انداز شیطنتشخاستگاه ستاره‌ئی‌ست.
خوشبختانه این حکم را نمی توان بر تمام شعرهای شاملو جاری کرد. در بسیاری از شعرها «من» شعر حصار منّیت را شکسته و تبدیل به انسانی کلی و جهانی شده است. در بعضی از شعرها هم اصولاً منی در کار نیست و اگر هست، در خدمت طراحی و شکل بندی درون مایه ی شعر است. شعر «پاییز سن هوزه» که در این نوشته با هم می خوانیم، از شعرهای دسته ی اخیر است.
شعر «پاییز سن هوزه » تصویر برخورد، در لحظه ی توصیف ناپذیر است (لحظه ی جاری تعلیق و تعادل) که به عملی ناممکن منتهی می شود (عمل در آمیختن).
موقعیت عملیزمان، صبح زود روز اول پاییز، درازای شب و روز یکسان و « همه چیز در خاموشی مطلق» و«تعادل محض» است. مکان، خانه ای است در شهر «سن هوزه». شخص گانه ی شعر که لابد مهمان است، از خواب بیدار می شود، این حالت تعادل و آرامش طبیعت را در می یابد و با فرو کردن محتاطانه ی انگشتش در آب (در آمیختن)، به «احساس عمیق مشارکت» دست می یابد.
ساختار معناییشعر از سه بخش تشکیل شده است: بخش اول توصیف ذهنی یا بازسازی لحظه ی حاضر؛ بخش دوم توصیف عینی دیدار یا وصف حضور؛ و بخش سوم در آمیختن، به منظور مشارکت.در توصیف بخش اول شعر، آن لحظه ی توصیف ناکردنی می تواند هر یک از لحظه ها باشد و اینجا صبح زود روز اول پاییز است؛ لحظه ی شاخصی که بتواند بر تمامی لحظه ها گسترش یابد؛ لحظه ی ایده آل، «ایده» یا مثال تمامی لحظه ها: «تعادل محض است و / همه چیز در خاموشی مطلق»، اما سکون نیست، شب در گذر است و روز در راه است و زمین «سبکپای / از دروازه ی پاییز / می گذرد» زمان، زمان حال است. زمان حالی که حضور محض است، که همیشه و تنها زمانی است که حضور دارد. تن به گذشته و آینده نمی دهد و در عین حال گذشته و آینده را با خود حمل می کند. تن به توصیف نمی دهد و با این همه تنها لحظه ای است از زمان که حس شدنی است.شاید این همان لحظه ای است که آلیس بزرگ تر از آنی است که بوده است و کوچک تر از آنی است که خواهد شد. ژیل دولوز (Gilles Deleuz) این لحظه را لحظه ی «شدن» می نامد، اما تعریف دیگری از آن دارد:
او، آلیس، اکنون بزرگتر است؛ او پیش از این کوچک تر بود. اما لحظه ای که کسی بزرگتر از آن چه بود می شود همان لحظه ای است که کوچکتر از آنی است که خواهد شد. این هم زمانی شدن است که مشخصه اش گریز از حال است. شدن، تا از حال گریزان است، جدایی یا تمایز بین قبل و بعد، یا گذشته و آینده را تحمل نمی کند. تعلق به جوهرِ شدن دارد تا در یک زمان در هر دو جهت حرکت کند یا کشیده شود: آلیس رشد نمی کند بی آنکه کوچک شود و بالعکس. عقل سالم تصدیق می کند که در تمام چیزها حس یا جهت قابل تشخیصی وجود دارد؛ اما تناقص (Paradox) قضیه در این است که تصدیق هر دو حس یا هر دو جهت در یک زمان امکان پذیر می نماید.[۱]
چنین تناقضی شاید تنها در شعر بتواند به واقعیت بپیوندد و شاید معجزه ی شعر همین باشد. اما دولوز در جای دیگری می گوید:
فقط حال در زمان وجود دارد و گذشته و آینده را جذب یا با هم جمع می کند. اما تنها گذشته و آینده در زمان (یا در زمان بودن) اصرار می ورزند و الی الابد هر حالی را تقسیم می کنند. گذشته و حال و آینده سه بعد پی درپی نیستند، بلکه برداشت های مقارنی از زمانند.[۲]
به نظر دولوز، «گذشته و آینده» یک نوع خواندن زمان است و «حال» نوعی دیگر؛ منتها، این دو نوع خواندن، همزمان هستند. دایرک اشتون در نوشته ای با عنوان «احساس زمان: تصویر زمان و تأثیر زیبا شناختی دولوز» برداشت دولوز و برگسون را از مفهوم زمان خطی چنین توضیح می دهد:
برای دولوز و برگسون، مفهوم زمانِ خطی ـ تاریخی (که در آن، زمان چون خطی است با «گذشته» پشت سر، «آینده» پیش رو و «حال» که در امتداد این خط به سمت آینده در حرکت است) بی معناست. «گذشته» از دید آنان تنها چون خاطره وجود دارد و به طور کامل مجازی است. تنها زمان حال واقعی است، و سنجش، محاسبه، یا جدا کردن آن از گذشته ی مجازی ناممکن است. گذشته و حال، هر دو، در هر لحظه از زمان حال وجود دارند و یکدیگر را دوبرابر می کنند یا بازمی تابانند. از یکدیگر متمایز، اما غیر قابل تشخیص هستند. علاوه بر این، درحالی که «گذشته»، به عنوان خاطره، مجازیست، «دریافت» واقعی است و در زمان حال رخ می دهد. بنا بر این ما در هر لحظه، هم زمان، در «خاطره / گذشته / مجازی» و «دریافت / حال / واقعی» مداوم و پیوسته زندگی می کنیم. این شاید ناسازه یا پارادوکس بنیادین هستی ما باشد.[۳]
خیّام بزرگ خودمان، همین بحث پیچیده را در بیتی چه خوش گشوده است :
از نامده و رفته دگر یاد مکنحالی خوش باش، زانکه مقصود اینست.
( و جالب این جا است که خط اول شعر شاملو: «گرما و سرما در تعادل محض است و» یادآور این مصرع خیّام است: «روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد»)اما این لحظه، که شاعر «پگاه»اش نامیده است و در آن، شب در گذر است و روز در راه، علی رغم تمام جدل های فلسفی در شعر هستی پیدا می کند؛ می توانیم لحظه ی «حال» بنامیمش، که تن به گذشته و آینده نمی دهد، یا از «نامده» نمی گوید و «رفته» را از یاد می برد تا حضوری محض بیاید؛ و می توانیم لجظه ی «شدن»ش بخوانیم که از حال می گریزد و به گذشته و آینده وابسته است.در چنین لحظه ای تفاوت از میان فصل ها هم برمی خیزد و درخت لیموترش در پاییز شکوفه می کند. مسئله این نیست که درخت در واقعیت غرق شکوفه شده (چنانکه که از سخن آیدا، در سرلوحه ی شعر برمی آید) یا نشده است. مهم این است که درخت لیمو ترش شعر می تواند و باید در پاییز شکوفه کند تا عطرش «یورت همسایگان» را «با هم بپیوندد» ؛ چون همه چیز در حال تعادل است و تفاوتها از میان برخاسته است. حتی ماه هم، شاید به اعتبار شکوفه دادن درخت لیموترش، بدر کامل بوده است، این اعتبار هم که نباشد، در چنین لحظه ی یگانه ای نمی توان تصور کرد «زمین مادر»، در گذر «از دروازۀ پاییز»، مانع رسیدن بخشی از نور خورشید به ماه شود. پس بخش دوم شعر وصف دیدار است، پیکر یافته در چشم گشودنی به «عطر شکوفه ها» و جهانی از تصویر و تخیل که در سکوت های میان سطرها و واژه ها گسترده است.دیدار بخش دوم شعر، به ناگزیر، در بخش سوم و نهایی به در آمیختن منتهی می شود. در چنین لحظه ای رسیدن از (دیدار) «عطر شکوفه ها» به آب، یا «به دعوت مقاومت ناپذیر آب» طبیعی است، تایگانگی جزء ها و عنصرهای طبیعت برقرار بماند. شاملو در این بخش پایانی مُهر نگاه و رفتارش را، در برابر جهان و کردار جهان، بر شعر می زند. کردار جهان، اما این بار مهربانانه، و رفتار شاملو در آمیختن و درگیر شدن است. اینجا با تصویری وسوسه انگیز روبه روییم که با ترکیب هایی چون «مور موراغواگر برکه»، «بلوغی رخوتناک»، «دعوت مقاومت ناپذیر آب»، «سایه سوزان اندام (آب)» و سرانجام، «انگشت فرو می برم» شکل گرفته است. شاملو با رفتاری که دیگر، پس از این همه سال، درگیری و در آمیختن با جهان و حوادث آن، جزئی از وجودش شده است، چاره ای جز آن ندارد که «دعوت مقاومت ناپذیر آب» را لبیک گوید وبا او که لطیف ترین عنصر «جهان مهربان» است، هم درکنار او، یعنی جهان، در آمیزد، تا بر اساس سطری اضافی که شعر را پایان می دهد، «احساس عمیق مشارکت» کند. بعد از آن بیان دراماتیک، این سطر آخر، چیزی جز محدو کردن خواننده و احساس او از شعر به صورت دنبالچه ای اضافی نیست که از دُم یا دُم های تکامل نیافته ی اجداد شعر بر انتهایش باقی مانده است. شاعر می توانست، بدون این سطر آخر، خواننده را در برداشتش از شعر آزاد بگذارد.اما اگر سپهری بود، لابد به تماشای آب قانع می شد؛ انگشت در آب فرو نمی کرد، مبادا آرامش آب را برهم زند، از شکوفه های لیمو در پاییز تعجب نمی کرد. و با آن لحظه ی ناب تعادل و آرامش در نمی آمیخت، زیرا از پیش به آن پیوسته بود؛ جزئی از آن بود.
به سراغ من اگر می آئید،نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک برداردچینی نازک تنهایی من.
پشت هیچستانی که او مقام دارد، همه چیز از ابتدا و همیشه در حال تعادل است.جهان بینی شاملو به فروغ نزدیکتر است، یا نگاه فروغ به شاملو. تفاوتی نمی کند. در این مقایسه، سلسله مراتبی در کار نیست، گیریم، رفتار شاملو مردانه و رفتار فروغ زنانه است فروغ می گوید، «نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن / به اصل روشن خورشید». شاملو نه تنها می پیوندد، درگیر هم می شود، در می آمیزد، زیرا انسان را موجودی مستقل میداند که در صورت لزوم، در برابر کائنات می ایستد. سپهری شاید شعر را در پایان بخش دوم تمام می کرد، تا راز ماه و شکوفه های لیمو همچنان سربسته بماند. اما شاملو نمی تواند دست کم انگشتی در آب فرو نکند. نمونه ی آرمانی انسان شاملو، پرومته است. در «مرد مصلوب .. » یهودای اسخریوطی که مرد عمل است و مردانه از «شاخۀ خشک انجیر بنی» که بلند تر از صلیب عیسی می نماید، خود را در «فضای سیاه بی انتهای ملعنت» رها می کند، شایسته تر از مسیحی است که تن به سرنوشت دردناک جاودانگی می سپارد. فروغ هم، از «روزگار تلخ و سیاه» به جان می آید و تباهی ها را به تصویر می کشد، اما دست آخر ناله بر می دارد که، «آه، ای صدای زندانی / آیا شکوه یأس تو هرگز / از هیچ سوی این شب منفور / نقبی بسوی نور نخواهد زد؟» و شاملو حتا آن جا که «بر میز عمل چاربند» است «باید نعره ای» برکشد و «چاشت سر پزشک را ….به کامش زهر افعی» کند.
ساختار زبانیدر این شعر، جز آن لحظه ای که گفتیم، با لحظه ی دیگری نیز رو به روییم که تحقق (شعری) لحظه ی اول را امکان پذیر می سازد. هیلیس میلر (J. Hillis Miller) آن را لحظه ی زبانی (linguistic moment) می نامد:
آنچه را که من لحظه ی زبانی می نامم لحظه ای است که شعر یا در واقع هر متنی به خود باز می گردد و رسانه -ی خود را مورد سؤال قرار می دهد، به نحوی که (گویی) در شعر نیرویی فزاینده برای بازپرسی از نشانه (sign)های آنچنانی وجود دارد. این نیرو ممکن است لحظه ای گذرا را چنان گسترده کند که تمام زمان را در بال زدنی بی انتها معلق نگاه دارد.[۴]
این لحظه ی زبانی در شعر هر شاعری شکلی متفاوت به خود می گیرد. در شعر شاملو نیروی استفاده ی حداکثر از امکانات خود زبان است که رسانه ی شعر یا ساختار های از پیش فرض شده و کلام ـ مرکزی (logocentric) آن را مورد سؤال قرار می دهد. این ساختار ها از وزن و قافیه گرفته تا صنایع شعری کلیشه شده ی مدرن و حتا بنیاد ارجاعی یا زیربنایی فرازبانی را در برمی گیرند.جدا از بحث دولوز در مورد زمان، از دید من، مفهوم هستی انسان در زمان قابل درک است و زمان گریز پاست. تعریف قابل درک ما از زمان، همیشه فضایی است. به عبارت دیگر، زمان همیشه بین دو فضا، یا بگوییم، دو مکان قابل بیان است. (مثلاً زمان بین موقعیت های مختلف عقربه های ساعت یا برگ ها و ستون های تقویم) این بیان فضاییِ زمان در شعر، مسیر یا ترتیب واژه ها در عمل زمان مند خواندن است. در این شعر، شاملو بیش از هر چیز از صنعت واج آرایی استفاده می کند اما از آن فراتر می رود، کامل ترش می کند و بدین گونه مورد سؤالش قرار می دهد و از این طریق آن زمان وصف ناشدنی لحظه ی تعلیق یا تعادل محض را (که با عمل زمان مند خواندن در تضاد است) در شعر محقق می کند.
در بخش اول شعر، گذشته از تسلط صدای کشیده ی «الف» که با آرامش و تعادلِ تصویر شده، هم آهنگ است ( و با تکرار شدن در دو بخش دیگر، « لحظه» را در سراسر شعر گسترش می دهد )، با تقابل هایی رو به روییم که از طریق تجانس آوایی به نوعی هماهنگی وتعادل می رسند: گرما ـ سرما ؛ همه چیز ـ هیچ چیز ؛ پارسنگ ـ همسنگی
اما عناصر تقابل اصلی، یعنی شب و روز، دارای تجانس آوایی نیستند. شاملو این مشکل را با دگرگون کردن و در واقع مورد سؤال قرار دادن صنعت واج آرایی حل کرده است. در سطری بالاتر واژه ی «شبانه روزی» را داریم که چشم و گوش ما را آماده می کند تا «شب» و «روز» سطر بعدتر را به صورتی هم آوا ببینیم یا بشنویم. ارگانیسم ادراکی ما به صورتی ناخودآگاه، هم آوایی بین «شبانه روز» و «شب و روز» را به رابطه ی بین «شب» و «روز» منتقل و این رابطه را تبدیل به هم آوایی می کند تا تعادل درخواستی شعر برقرار شود :
لحظات شبانه روزی کامل رادادگرانهمیان شب و روزی که یکی درگذر است و یکی در راهتقسیم می کند
و بعد :
و اکنونزمین مادردر مدارشسبکپایاز دروازه پاییزمی گذرد.
سبک پایی این گذشتن با زنجیره ای از تجانس آوایی بین واژه های «مادر»، «در»، «مدار»، « دروازه » و « می گذرد» که از میان دو واژه ی هم آوای دیگر، یعنی «… پای» و «پاییز» عبور می کند، مورد تأکید قرار می گیرد. جالب این که از واژه های دسته اول، واژه ی « دروازه » درست پس از «…. پای» و پیش از «پاییز» (یا بین این دو) قرار دارد، تا عبور را ملموس تر کند.
بخش دوم با واژه ی «پگاه» آغاز می شود، تا حرف «پ» تأکیدی باشد به آنچه در بخش پیشین می گذرد و ارتباطی باشد با «پاییز» در آن بخش. امادر این بخش اتفاق نادری می افتد: شخصگانه ی شعر عطر شکوفه های لیمو را می بیند. البته شاعر این را نمی گوید. (چنین بیانی هم با طبیعت زبان که به هر حال از واقعیت گریزی ندارد و هم با طبیعت حواس پنج گانه ی ما در تضاد است.) اما آوردن «عطر شکوفه ها …» بلافاصله پس از «چون چشم می گشایم»، بی آنکه که تخلفی نسبت به طبیعیت زبان رخ داده شده باشد، احساس این اتفاق نادر، یعنی دیدن عطر شکوفه ها را به وجود می آورد و نه تنها زبان که واقعیت را نیز زیر سؤال می برد. تکرار «چ» و «ش» در سطرهای دوم و سوم این بخش، به ظاهر عمل کرد زیباشناسانه دارد. اما تکرار صدای الف کشیده در، «یورت همسایگان را / به ناز / با هم پیوسته است.» (علاوه بر آن که همراه با صداهای کشیده ی دیگر در این بخش، گسترش «لحظه» را که از آن سخن گفتیم میّسر می کند)، با هم پیوستن غریب «یورت همسایگان» (بوسیله ی عطر لیموی ترش) را تحقق می بخشد. تکرار صدای «سین» از واژه ی «همسایگان» در واژه ی «پیوسته» تأکیدی بر تحقق این اتفاق است.تشخیص عمل کرد صنایع زبانی را در ادامه ی بخش دوم ( مثلاً تکرار صداهای کشیده ی بخش اول و صدای صامت «ب» در «… یابم»، «شب»، «… باید»، «بدر»، «بوده» و «باشد».) و در بخش سوم (تکرار همان صداها و صدای «سین» در «سایه»، «سوزان» و «احساس»، و صدای «ش» در «اندامش»، «انگشت»، و «مشارکت») به عهده ی خوانندگان می گذاریم .
گفتیم شعر «پاییز سن هوزه» تصویر برخورد در لحظه ای توصیف ناپذیر است که به عملی ناممکن منتهی می شود. کاوش در اسرار زمانمندی انسان یکی از درون مایه های ازلی شعر است. تعلیق زمان (شاید به خاطر دور نگاه داشتن پیری و مرگ) و رسیدن به تعادل و آرامش از آرزوهای دیرین بشری است. در شعر «پاییز سن هوزه » زمان در لحظه ی تعادل معلق می ماند و شخص گانه ی شعر با طبیعت در می آمیزد تا خود به تعادل و آرامش برسد. اما این همه، تنها در زبان تحقق می یابد، یا می رود که تحقق یابد. شعر همیشه در مرز رسیدن به ناممکن است، تا زندگی بتواند ادامه یابد و شاعران بتوانند باز هم شعر بسرایند.
۲۰ ژوئیه ۱۹۹۲، زوترمیر، هلند

***********
پاییز ِ سن هوزه

آیدا با حیرت گفت:_ درخت ِ لیــــمو ترش را
ببین که این وقتِ سال غرق ِ شکوفه شده!
مگر پاییز نیست؟

گرما و سرما در تعادل ِ محض است و
همه چیزی در خاموشی مطلق
تا هیچ چیز پارسنگِ کفه ها نشود
و شاهینک ِ میزان
به وسواس ِ تمام
لحظات شبانه روزی کامل را
دادگرانه
میانِ روز و شبی که یکی در گذر است و یکی در راه
تقسیم کند
و اکنون
زمین ِ مادر
در مدارش
سبک پای
از دروازه ی پاییز
می گذرد.

پگاه
چون چشم میگشایم
عطر ِ شکوفه های چتر ِ بی ادعای لیموی تُرش
یورت ِ همسایه گان را
به ناز
با هم پیوسته است.
آن گاه در می یابم
به یقین
که ماه نیز
شبِ دوش
می باید
بَدرِ تمام
بوده باشد!

کنار جهان ِمهربان
به مور مور اغواگر ِ برکه می نگرم،
چشم بر هم می نهم
و برانگیخته از بلوغی رخوتناک
به دعوت ِ مقاومت ناپذیر ِ آب
محتاطانه
به سایه ی سوزان اندام اش
انگشت
فرو می برم.
احساس ِ عمیق ِ مشارکت.

[۱] The Deleuze Reader, ed: Constantin V. Boundas, Coombia University Press, Colombia, 1993, p 39
[۲] Ibid, p 43
[۳] rhizomes.16 summer 2008, Feeling Time: Deleuze’s Time-Image and Aesthetic Effect, Dyrk Ashton[4] J. Hillis Miller, The Linguistic Moment ( From Wordsworth to Stevens), N.J. Princeton, Princeton University Press, Chicago, 1985

 

این مطلب در چهارچوب همکاری انسان شناسی و فرهنگ با روزنامه شرق منتشر می شود.