تاریخ فرهنگی ایران مدرن
پروژه تاریخ فرهنگی به بررسی گسترده فرهنگ ایران در قرن بیستم اختصاص دارد و در آن، فرهنگ معاصر ایران، عمدتا از خلال یازده ورودی، مطالعه و ارائه خواهد شد. این یازده مدخل برای گردآوری داده‌ها و پژوهش بر آن‌ها پیش بینی شده اند و عبارتند از: شخصیت ها (کنشگران)، نهادها، آثار، فرآیندها، رویدادها، زمان، مکان، اشیاء، مفاهیم، اسناد و سایر.

نگاه انسان‌شناختی به داستان کوتاه انتری که لوطیش مرده بود (۱۳۲۸)

خلاصه داستان: «لوطی جهان» معرکه‌گیر تریاکی‌ی است که با انتر خود «مخمل» دوره می‌گیرند و پولی جمع می‌کنند. داستان از آن‌جا شروع می‌شود که یک روز صبح مخمل متوجه می‌شود که لوطی‌اش مرده است. او که مدت‌ها مورد زجر و آزار «لوطی جهان» قرار گرفته ناگهان خود را آزاد می‌یابد. میخِ زنجیر را از زمین می‌کند و به دنبال سرنوشت خود می‌رود. مخمل از همان ابتدا می‌ترسد اما با وجود این از آزادی بدست آمده‌اش خوشحال است. او که نمی‌داند باید کجا برود، راه مستقیم را می‌گیرد و خود را به دست راه می‌سپارد. زنجیر هم‌چنان به گردن‌اش آویزانْ و مانند همزادی پا به پای‌اش با اوست. در راه مورد اذیت چوبان و تهدید شاهین قرار می‌گیرد و سرانجام راهِ آمده را بازگشته و کنار جسد لوطی جهان قرار می‌گیرد.
گیرتز در کارهای‌اش تأکید ویژه‌ای بر روی نماد‌ها دارد. نماد چیزی است که می‌تواند به جای چیز دیگری بنشیند و آن را بازنمود یا بیان کند و یا می‌تواند به عنوان نوعی نمودار یا راهنمای آن‌چه که باید انجام گیرد،‌ عمل کند. از نظر گیرتز، نماد عبارت است از هر موضوع،‌ عمل، پدیده یا کیفیت رابطه و پیوندی که به عنوان وسیله و ابزاری برای اظهار یک برداشت نقش ایفا می‌کند. نمادها بیانی عینی و منظم ار عقاید و باورها هستند و انتزاع و برداشتی از تجارب زندگی و به عبارت دیگر تجسم عینی ایده‌ها، داوری‌ها و آروزها و عقاید ما هستند.
داستان «انتری که لوطیش مرده بود» سرشار از نمادپردازی است. «لوطی جهان»، «مخمل»، «معرکه‌گیری»، «زنجیر»، «شاهین»، «تبردارها» و … نمونه‌هایی از این نمادها هستند. این داستان «از شاهکارهای نویسنده‌اش و بدون تردید یکی از بهترین قصه‌های کوتاه معاصر فارسی است.» (محمودی؛ ۱۳۸۲: ۹۸) در این‌جا می‌خواهیم با استفاده از نمادهای موجود در داستان به درک شخصیت‌های آن نائل شده و بتوانیم تقابل یا هم‌زیستی خصوصیات انسان سنتی و مدرن را نشان دهیم.
هر چند که لوطی جهان از همان ابتدای داستان مُرده است ولی نقش بسیار برجسته‌ای ایفا می‌کند. ما تأثیر لوطی را در مخمل می‌بینیم؛ در واقع این مخمل است که با رفتار و افکار خود لوطی جهان را معرفی می‌نماید.
لوطی جهان نماینده‌ی دوره‌ای است که زمان آن به پایان رسیده است. او نماد پوسیدگی و اضمحلال هم‌دوره‌ای‌های خود است. مرگ او نیز مرگی نمادین است. شبِ قبل از مرگ‌اش سه بست افیون می‌کشد و داخل کنده‌ی بزرگ بلوط خشکیده‌ی کهنسالی که حتی یک برگ سبز هم ندارد می‌خوابد. در واقع لوطی جهان در تابوت خویش که متناسب وضع و موقعیت او نیز هست دفن می‌شود.
«لوطی جهان تو کنده‌ی بلوط خشکیده‌ی کهنی که حتی یک برگ سبز نداشت خوابیده بود. شاخه‌های استخوانی و بیروح و کج و کوله آن تو هم فرو رفته بود […] سالها میگذشت که این بلوط مرده بود.» (ص ۸۴)
شباید توجه داشت که این داستان در فاصله‌ی بین سال‌های ۲۰ تا ۳۰ نوشته شده است. این سال‌ها مصادف با شکست دیکتاتوری رضاشاهی و آزادی نسبی مردم است. در داستان قبلی نیروها و انجمن‌هایی وجود داشتند که مانع دوام این آزادی و رسیدن مردم به فهم تازه از روزگار تازه‌ای می‌شدند؛‌ ولی در این داستان با غور‌رسی در درون آدم‌ها، ‌مانع‌های دیگری را در رسیدن به این دیدِ تازه و پایداری آزادی خواهیم یافت.
هم‌چنان که گفته شد لوطی جهانْ نماد جهانِ پوسیده‌ و در حال اضمحلال است. هنگام مرگ‌اش در «جلوش رو زمین، کشکولش بود، چپقش بود؛ وافورش بود؛ توبره‌اش بود، کیسه‌ی توتونش بود، قوطی چرسش بود، و چند حب زغال وارفته‌ی خاکستر شده هم جلوش ولو بود.» (ص۸۵) نباید فراموش کرد که نام این لوطی «جهان» است. او معرکه‌گیری است که مردم‌ را سرگرم‌ می‌کند و دست آخر چیزی را که مردم به خاطر آن جمع شده‌اند را به آن‌ها نمی‌دهد، بهانه‌ای می‌آورد و می‌رود.
از خصلت‌های لوطی جهان زورگویی و استبداد اوست. اگر «مخمل» را نماد مردم بدانیم این استبداد رضاشاهی بود که مرتب بر سر مردم چوب خیزران می‌زد و با زنجیر به زمین میخکوب می‌کرد.
«از او بیش از همه کس میترسید. از او بیزار بود. ازش میترسید. زندگیش جز ترس از محیط خودش برایش چیز دیگر نبود. از هرچه دور و ورش بود وحشت داشت. با تجربه دریافته بود که همه دشمن خونی او هستند. همیشه منتظر بود که خیزران لوطی رو مغزش پائین بیایید یا قلاده گردنش را بفشارد، یا لگد تو پهلویش بخورد. هرچه میکرد مجبور بود. هر چه میدید مجبور بود و هرچه میخورد مجبور بود.» (ص ۹۰)

این همان سیستمی است که هرگز به مردم‌اش اعتماد نمی‌کرد هم‌چنان که لوطی به مخمل اعتماد نداشت: می‌گفت: «از انترْ حیونی حرومزاده‌تر تو دنیا نیس. تا چشم آدمو میپاد زهرش را می‌ریزه. یکوخت دیدی آدمو تو خواب خفه کرد.» (ص ۹۲) اما بالاخره لوطی همانند آن درخت بلوط خشکیدهْ می‌پوسد و می‌میرد. حالا مخمل آزاد است. او نماد مردمی است که سال‌ها در بند زنجیر بوده‌اند و حالا شرایطی فراهم شده که آزاد باشند و سرنوشت خود را بدست گیرند. اما آیا جامعه‌ی استبداد زده‌ی ایران آن زمان قادر به استفاده از این آزادی بود تا راه خود به دنیای جدید را پیدا کند؟!
مخمل میخِ زنجیر را از زمین می‌کند و با خود می‌برد. او با این عمل ارزش‌ها و هنجارهای جامعه‌ی کهنه را در هم شکسته و خود را برای زندگیی تازهْ بدون اسارتِ قید و بندهای کهنه آماده ساخته است. اما اولین احساسی که به سراغ مخمل می‌آید ترس و وحشتِ تنهایی است.
«نمیدانست چکار کند، هیچ‌وقت خودش را بی لوطی ندیده بود. لوطی برایش همزادی بود که بی او، وجودش ناقص بود. مثل ا ین بود که نیمی از مغزش فلج شده بود و کار نمی کرد.» (ص ۸۸)

مردمی که سال‌ها در بند فرهنگ استبدادی بوده‌اند و آزادی خود را به سبب عوامل برون‌زا بدست آورده‌اند اینک در استفاده از آن درمانده‌اند. در داستان می‌بینیم که زنجیر با انتر همراه است و مخمل راه خلاصی از آن ندارد.
«ناگهان چشمش به زنجیرش افتاد. آن را دید. تا آن زمان اینگونه پرشگفت و کینه‌جو به آن ننگریسته بود. خشن و زنگ خورده و سنگین بود. همیشه همانطور بود. و تا خودش را شناخته بود مانند کفچه ماری دور او چنبره زده بود. هم او را کشیده بود و هم او را در میان گرفته بود و هم راه فرار را بر او بسته بود.» (ص ۹۱)

در این‌جاست که روشن می‌شود تغییر در جامعهْ باید تغییری اساسی بر مبنای فرهنگ مردم باشد تا بتواند مثمر ثمر واقع شود. جامعه‌ای که از بالا تغییر کرده باشد همواره زنجیر اسارت فکری خود را همراه خواهد داشت. هم‌چنان که در داستان نیز می‌بینیم، درست است که انتر از آزادی خود خوشحال است «اما زنجیر هم به دنبالش راه افتاد و آن هم با او ورجه ورجه می‌کرد. آنهم با او شادی می‌کرد. آن هم رها شده بود. اما هر دو بهم بسته بودند. و ایندفعه هم زنجیر با صدای چندش‌آور و تنهائیِ برهم زنش دنبال او راه افتاده بود. مخمل پکر شد. برزخ شد. اما چاره نداشت.» (ص ۹۲)
انتر نمی‌داند با آزادی که بدست آورده است چه بکند:
«هیچ نمی‌دانست کجا می‌رود. همیشه لوطیش مانند سایه بغل دست او راه رفته بود، مانند یک دیوار. اما حالا صدای سریدن زنجیر به روی خاک و سنگلاخ بود که کلافه‌اش کرده بود. زنجیرش همزادش بود. حالا خودش بود و زنجیرش.» (ص ۹۶)

اگر این فرض را درست بدانیم که انسان دهه‌ی بیست در برزخ سنت و مدرنیته قرار داشته است، داستان «انتری که لوطیش مرده بود» بر این است که این انسان در همین برزخ باقی خواهد ماند. مخمل از همان ابتدای آزادی که در واقع نماد گسست از زندگی پیشین است، ترس و دلهره‌ی زیادی را با خود دارد. این ترس و دلهره به خاطر زندگی در دنیایی است که آن را نمی‌شناسد. دنیایی که با او بیگانه است و او را به داخل آن پرتاب کرده‌اند. او می‌خواهد تغییر کند اما فرهنگ استبداد‌زده و عدمِ آگاهی از شرایط به مانند زنجیری همراه و همزاد او شده و مانع حرکت‌اش است. در کشورهای جهان سوم که دولتْ قدرت مسلم است، رشد آگاهی در انسان‌ها کم می‌باشد؛ به همین دلیل است که آزادیْ بدونِ آگاهیْ انسان‌ها را به سرمنزل اول خود یعنی استبداد باز می‌گرداند.
«یک دشت گل و گشاد دور ورش گرفته بود که در آن گم شده بود. راه و چاه را نمی‌دانست. نه خوراک داشت، نه دود داشت و نه سلاح کاملی که بتواند با آن با محیط خودش دست و پنجه نرم کند.» (ص ۱۰۰)

این دشت گل و گشاد و بی‌دفاع را باید ساخت، اما انسانِ نه سنتی نه مدرنِ ما شناختی از ساختن ندارد. او تا چشمش را باز کرده شاهد تخریب بوده است و این‌که چگونه بتوان نفرت ورزید و تحمل کرد. «زنجیری داشت که سرش به دست کس دیگر بود و هر جا که زنجیردار می خواست می‌کشیدش. هیچ دست خودش نبود. تمام عمرش کشیده شده بود.» (ص ۹۰)
مخمل از دنیای جدید می‌ترسد و از دنیای قدیم نفرت دارد. اما برتریِ دنیای قدیم با وجود تمام زجرها و شکنجه‌هایی که در آن دیده بود، ‌آشنایی و اُنس با آن بود. در حالی که دنیای جدید سراسر ناشناخته و پیشبینی‌نشده بود. رهایی از دنیای قدیم و وارد شدن به دنیای جدید بها دارد. هم‌چنان که مفیستو به فاوست می‌گوید:‌ «رشد انسانی، هزینه و بهایی انسانی دارد؛ هر کس خواهان آن است باید بهایش را بپردازد،‌ و این بهایی بس گزاف است» (برمن؛ ۱۳۸۴: ۷۰) اما انسان نه‌سنتی ـ نه‌مدرنِ ما حاضر به دادن این هزینه نیست. او شهامت مدرن شدن را ندارد و عاقبت به دامان جهان قدیمی بر‌می‌گردد.
«همه چیز بیگانه و تهدید‌کننده بود. مثل اینکه همه جا رو زمین سوزن کاشته بودند. یک آن نمی‌شد درنگ کرد. زمین مثل تابه‌ی گداخته‌ای پایش را می‌سوزاند و به فرار ناچارش می‌کرد.» (ص ۱۰۴)

هم‌چنان که مارشال برمن اشاره می‌کند «جو تنش و تلاطم، ‌مستی و گیجی روانی،‌ گسترش امکاناتِ تجربه و تخریب مرزهای اخلاقی و پیوند‌های شخصی، جو بزرگ پنداشتن و خوار شمردن نفس، جو اشباح سرگردان در خیابان و در جان» (۱۳۸۴: ۱۸) جوی است که خلق و خوی مدرن در آن زاده می‌شود. اما در کشورهای جهان سوم وضع به گونه‌ای دیگر رقم خورده است. مخمل داستان ما عادت کرده است که زیر پایش قرص باشد و این‌که همیشه یک نفر بالا سرش باشد؛‌ خوب و بد آن مهم نیست همین‌که می‌دانی یک نفر هست که به آن بیاویزی، ‌اطمینان خاطر است.
ـ «خسته و درمانده و بیم‌خورده و غمگین راه افتاد. باز هم از همان راهی که آمده بود. از همان راهی که فرار پیروزمندانه و در جستجوی آزادی از آن شده بود برگشت. نیروئی او را به پیش لاشه‌ی تنها موجودی که تا چشمش روشنائی روز دیده بود او را شناخته بود می‌کشانید. حس کرده بود که بودنش بی لوطیش کامل نیست. با رضایت و خواستن پر شوقی رفت به سوی کهنه‌ترین دشمنی که پس از مرگ نیز او را به دنبال خود می‌کشانید. زنجیرش را به دنبال می‌کشانید و می‌رفت. ولی این زنجیر بود که او را می‌کشانید.» (ص ۱۰۴)
ـ «لاشه‌ی لوطی دست‌نخورده سرجایش بود. هنوز به درخت لم داده بود. مخمل او را که دید خوشحال شد. دوستیش با او گل کرده بود. دلش قرص شد. تنهائیش برهم خورد. لاشه مانند یک اسباب بازی بدیع او را گول می‌زد و به خودش می‌کشانید. از فرار هم سرخورده بود. فرار هم وجود نداشت. درگیر و دار فرار هم تهدید می‌شد.» (ص ۱۰۴)
ـ «مرگ لوطی به او آزادی نداده بود. فرار هم نکرده بود. تنها فشار و وزن زنجیر زیادتر شده بود. او در دایره ای چرخ می‌خورد که نمی‌دانست از کجای محیطش شروع کرده بود چند بار از جایگاه شروع گذشته. همیشه سر جای خودش و در یک نقطه درجا می‌زد.» (ص ۱۰۴)
انسان ایرانی دهه‌ی بیست که نتوانست خود را مدرن کند عاقبت در دام مدرنیزاسیون از بالا قرار گرفت. «از همه جای دشت ستون‌های دود بالا می‌رفت. اما آتشی پیدا نبود و آدم‌هایی سایه‌وار پای این دودها در کند و کاو بودند و تبردارها نزدیک می‌شدند و تیغه‌ی تبرشان تو خورشید می‌درخشید، و بلند بلند می‌خندیدند.» (ص ۱۰۶) کارخانه‌هایی احداث شد که تولیدات‌اش را کسی نمی‌شناخت. روابطی ایجاد شد که بیگانه بود و همه‌ی این‌ها را تبردارها به زور تبر به خورد مردم می‌دادند.
آماده نبودن انسانِ در آستانه‌ی مدرن شدن برای ورود به دنیای جدید باعث شد که از بالا ظواهر دنیای مدرن را به او تحمیل کنند. و این همان داستانِ ناهماهنگی بین دستاوردهای مدرن با تفکر مدرن است.
مخمل نزد جسد لوطی باز‌می‌گردد تا بل‌که از او کمک بخواهد. او که مرده‌ است کاری از دست‌اش برنمی‌آید. مخمل خود دست به کار می‌شود. او از تبردارها می‌ترسد و در صدد است زنجیر خود را پاره کند. اما هیچ‌کدام از این‌ها نمی‌تواند نزدیک شدن سایه‌ی هول تبرداران را کوتاه کند.
«عاصی شد. دیوانه‌وار خم شد و زنجیرش را گاز گرفت و آن را با خشم تلخی جوید. حلقه‌های آن زیر دندانش صدا می‌کرد و دندانهایش را خرد می‌کرد.» (ص ۱۰۶)
«خون و ریزه‌های دندان از دهنش با کف بیرون زده بود. ناله می‌کرد و به هوا می‌جست و صداهای دردناک خام تو حلقش غرغره می شد.» (ص ۱۰۶)

منابع :
برمن، مارشال (۱۳۸۴) تجربه مدرنیته، مراد فرهادپور، تهران، انتشارات طرح نو
محمودی، حسن (۱۳۸۵) نقد و تحلیل و گزیده‌ داستان‌های صادق چوبک، تهران، نشر روزگار،‌ چاپ سوم

نوشته : امیر صادقی amirsadeghi1980@gmail.com